کشتن کسی که مستقیما به چهره شما نگاه می‌کند دشوار است

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، امانوئل لویناس (زاده ۱۲ ژانویه ۱۹۰۶-درگذشت ۲۵ دسامبر ۱۹۹۵) فیلسوف معاصر فرانسوی و مشهور به «فیلسوف دیگری» است. او از دو سنت تفکر یهودی، به‌ویژه آرا مارتین بوبر و همچنین پدیدارشناسی، آرا هوسرل و هایدگر بهره برده و طرحی نوین در فلسفه اخلاق درانداخته است. در منظومه فکری لویناس اخلاق، فلسفه اولی است.

اندیشه‌های لویناس در زمینه «گفت‌وگو» بسیار تحول آفرین بوده و برای جوامع به‌ویژه جامعه ایران که به ضعف فرهنگ گفت‌وگو شهره‌اند، مفید است. «اخلاق و نامتناهی: گفت‌وگوهای امانوئل لویناس و فیلیپ نمو» با ترجمه مراد فرهادپور و صالح نجفی، نخستین کتابی بود که از این اندیشمند برجسته فرانسوی در سال ۱۳۸۷ به فارسی ترجمه شد. این ترجمه را انتشارات فرهنگ صبا (در قالب هشتمین مجلد از مجموعه کتاب‌های کوچک این نشر) با شمارگان دو هزار و ۲۰۰ نسخه، ۱۴۱ صفحه قطع جیبی و بهای هزار و ۸۰۰ تومان منتشر کرد. فیلیپ نمو، مصاحبه‌کننده در این گفت‌وگوها، از لویناس به عنوان یگانه اخلاق‌گرای تفکر معاصر نام برده است.

«اخلاق و نامتناهی» شامل ۱۰ گفت‌وگو به ترتیب با این سرفصل‌هاست: «کتاب مقدس و فلسفه»، «هایدگر»، «وجود دارد»، «انزوای وجود»، «مهر پدر ـ فرزندی و عشق»، «آزادی و اختفا»، «چهره»، «مسئولیت در قبال دیگری»، «شکوه شهادت» و «سختی فلسفه و تسلاهای دین». همه این گفت‌وگوها در سال ۱۹۸۱ از رادیو فرهنگ فرانسه پخش شدند و این کتاب متن پیاده شده آن‌هاست. عموم علاقه‌مندان به فلسفه و فلسفه اخلاق و همچنین اگزیستانسیالیسم، اندیشه‌های مارتین هایدگر و البته دین و سنت الهیات یهودی مخاطبان این کتاب هستند. این کتاب با وجود اهمیتش بازچاپ نشده و اکنون در بازار کتاب نایاب است.

برای آشنایی هرچه بیشتر مخاطبان با محتوای این اثر گفت‌وگوی نمو با لویناس در موضوع «چهره» را انتخاب کرده‌ایم که در ادامه آن را مطالعه خواهید کرد. لویناس در این گفت‌وگو از پدیدارشناسی چهره و نقش آن در گفت‌وگو صحبت کرده است. نگاه مستقیم به چهره شرمی را به وجود می‌آورد و بنابراین نمی‌توان کسی را که مستقیما به چهره شما نگاه می‌کند، کشت.

نمو: در «کلیت و عدم تناهی» شما به طور مفصل از چهره سخن می‌گویید. این یکی از مضامین مکرر کتاب شماست. حال این پدیدارشناسی چهره، یعنی تحلیل آن چیزی که به هنگام نگریستن رو در روی من به دیگری رخ می‌دهد، عبارت از چیست و چه هدفی را دنبال می‌کند؟
لویناس: فکر نمی‌کنم بتوان از «پدیدارشناسی» چهره سخن گفت، زیرا پدیدارشناسی آنچه را که نمایان می‌شود، توصیف می‌کند. به همین ترتیب، گمان نمی‌کنم بتوان از نگاه معطوف به چهره سخن گفت، زیرا نگاه یعنی معرفت و ادراک. من بیشتر بر این باورم که دسترسی به چهره به نحوی آنی و بی‌واسطه امری اخلاقی است. وقتی آنچه می‌بینید دماغ، چشم‌ها، پیشانی و چانه‌ای است که می‌توانید آنها را توصیف کنید، چرخش و نگاه شما به سوی دیگری همانند چرخش به سوی یک شی است. بهترین راه برخورد یا ملاقات با دیگری آن است که حتی متوجه رنگ چشمان او نشوید! وقتی آدمی رنگ چشم‌ها را مشاهده می‌کند، جدا و بیرون از رابطه‌ای اجتماعی با دیگری است. البته تردیدی نیست که ادراک [و خواست معرفت] می‌تواند بر رابطه آدمی با چهره دیگری مسلط شود، لیکن خود چهره به طور خاص همان چیزی است که نمی‌توان آن را به موضوع ادراک تقلیل داد.

مساله نخست، صاف و قائم بودن چهره است، چهره بدون دفاع و پوشش صاف در معرض حمله ایستاده است. پوست چهره عمدتا عریان و مستمند است. چهره بیش از همه عریان است، اما با برهنگی‌ای عفیف و باوقار. چهره در عین حال بیش از همه مستمند و بینواست: نوعی فقر ذاتی در چهره وجود دارد؛ تلاش آدمی برای مخفی کردن این فقر با قیافه گرفتن، با ادا درآوردن، مؤید همین نکته است. چهره بی‌حفاظ و در معرض تهدید است، تو گویی ما را به انجام عملی خشونت‌بار دعوت می‌کند. ولی در عین حال، چهره همان چیزی است که ما را از کشتن منع می‌کند.

نمو: در حکایات مربوط به جنگ نیز آمده است که فی الواقع کشتن کسی که مستقیما به شما نگاه می‌کند دشوار است.
لویناس: چهره یعنی معنا و دلالت، دلالت بدون زمینه. منظورم آن است که دیگری، با توجه به راستی و صداقت چهره‌اش، شخصیتی متکی بر زمینه یا متنی خاص نیست. آدمی به طور عادی یک «شخصیت» است: استادی در دانشگاه سوربن، قاضی دیوان عالی، پسر فلان کس، هر آنچه که درگذرنامه انسان آمده است، شیوه لباس پوشیدن و نحوه به تماشا گذاردن خویشتن. هرگونه معنا و دلالتی به مفهوم عادی کلمه در ارتباط با چنین زمینه‌ای تحقق می‌یابد: معنای هر چیز در رابطه‌اش با چیزی دیگر نهفته است. در اینجا، درست برعکس، چهره تماما به خودی خود واجد معناست. شما شمایید. در این مفهوم می‌توان گفت که چهره «دیده» نمی‌شود. چهره آن چیزی است که نمی‌تواند به محتوا بدل شود، محتوایی که اندیشه شما آن را در برمی‌گیرد، اما چهره امری دربرگرفتنی نیست و شما را به فراسوی [آنچه هست] می‌برد.

از این طریق است که معنا و دلالت چهره موجب می‌شود تا چهره، که مصداق یا همبسته نوعی شناخت تلقی می‌شود، از قلمرو وجود بگریزد. [برخلاف رویارویی چهره‌ها] بینش، (vision)، درست برعکس، جست‌وجویی برای کفایت و رسا بودن [تصویردر بازنمایی واقعیت] است، بینش نمونه اعلای آن چیزی است که وجود را جذب می‌کند. اما رابطه آدمی با چهره به طور بی‌واسطه اخلاقی است.

چهره آن چیزی است که آدمی قادر به کشتنش نیست، یا دست کم آن چیزی است که معنایش در این گفته خلاصه می‌شود: «قتل مکن.» البته درست است که قتل نفس واقعیتی پیش پا افتاده است: آدمی می‌تواند دیگری را به قتل رساند؛ الزام اخلاقی مبین نوعی ضرورت هستی شناسانه نیست. فرمان منع قتل نفس آدم کشی را ناممکن نمی‌کند، حتی اگر مرجع فرمان منع در وجدان معذب آدمی در قبال شری که تحقق یافته است حفظ شود. امری که خود نشانگر مزمن بودن شر است. این فرمان در کتاب مقدس نیز آمده است، کتابی که انسانیت آدمی از آن تا بدان حد که او درگیر امور جهان است تاثیر می‌پذیرد. ولی حقیقت آن است که ظهور این «ویژگی‌ها و غرایب اخلاقی» – انسانیت آدمی – در قلمرو وجود، نوعی گسست و انفصال وجود است. این ظهور مهم و بامعناست، حتی اگر وجود پس از این گسیختگی مجددا خود را بازیابد و تداوم خویش را از سر گیرد.

نمو: دیگری چهره است؛ ولی دیگری، در عین حال، با من سخن می‌گوید و من با او سخن می‌گویم. آیا کلام یا گفتار بشری شکل دیگری از در هم شکستن آنچه شما «کلیت» می‌نامید نیست؟
لویناس: یقینا. چهره و گفتار به هم متصل‌اند. چهره سخن می‌گوید. چهره حرف می‌زند و از همین طریق است که وجود هر نوع گفتاری را ممکن ساخته و آن را آغاز می‌کند. همین چند لحظه پیش، از به‌کارگیری مقوله بینش برای توصیف رابطه اصیل و راستین با دیگری سر باز زدم، این رابطه اصیل همان گفتار است یا به بیان دقیقتر، همان سؤال و پاسخ یا مشمولیت و پاسخگویی.

نمو: ولی از آنجا که رابطه اخلاقی فراسوی معرفت است و از سوی دیگر، این رابطه از طریق گفتار به صورتی اصیل و راستین برقرار می‌شود، پس می‌توان نتیجه گرفت که خود گفتار جزیی از نظام معرفت نیست؟
لویناس: فی‌الواقع من همواره در خود گفتار میان گفتن و آنچه گفته می‌شود فرق نهاده‌ام. این واقعیت که گفتن باید حامل یک گفته باشد، ضرورتی است به لحاظ منطقی هم رتبه با آن ضرورت دیگر که داشتن قوانین، نهادها و روابط اجتماعی را بر هر جامعه‌ای تحمیل می‌کند. لیکن گفتن نشانگر این واقعیت است که من صرفا در برابر چهره دیگری نمی‌ایستم و در حال تعمق بدان خیره نمی‌شوم، بلکه پاسخ یا واکنشی بدان نشان می‌دهم. گفتن راه یا شیوه‌ای از خوشامدگویی به دیگری است، لیکن خوشامدگویی به دیگری بدان معناست که من از قبل پاسخگوی او هستم. خاموش ماندن در حضور کسی دیگر دشوار است. بنیاد غایی این دشواری در معنا و دلالتی نهفته است که صرف نظر از آنچه گفته می‌شود، متناسب و مختص به گفتن است. در حضور دیگران سخن گفتن ضروری است، درباره هوا، باران، یا هر موضوعی، مهم حرف زدن است، یعنی پاسخ دادن به او و از قبل پاسخگو بودن برای او.

نمو: به گفته شما در چهره دیگری نوعی «رفعت» نوعی «بلندی» حضور دارد. دیگری رفیع‌تر از من است. منظور شما از این سخن چیست؟
لویناس: نخستین کلام چهره «قتل مکن» است. این کلام یک فرمان است. در عیان شدن چهره نوعی حکم یا فرمان نهفته است، تو گویی یک ارباب با من سخن گفته است. ولی در عین حال چهره دیگری مستمند است. این چهره همان فقیری است که می‌توانم برایش همه کار بکنم و همه چیز رابه او مدیونم و من هر کس که باشم، صرفا در مقام «اول شخص» همان کسی هستم که امکانات لازم برای پاسخگویی به ندای دیگری را به دست می‌آورد.

نمو: آدمی وسوسه می‌شود که در برخی موارد به شما بگوید: آری، اما در موارد دیگر برعکس، برخورد با دیگری در فضا یا حالت خشونت، نفرت و تحقیر تحقق می‌یابد.
لویناس: مطمئنا. با این حال فکر می‌کنم به رغم هر انگیزه‌ای که ممکن است علت این واژگونی باشد، آن نوع تحلیل از چهره نظیر آنچه من هم اینک ارائه دادم، همراه با سروری و فقر دیگری، همراه با اطاعت و ثروت من، اصلی اساسی و بنیادین است که در همه روابط و مناسبات بشری پیشفرض گرفته می‌شود. اگر چنین نبود، هیچ یک از ما در برابر دری باز نمی‌گفت «پس از شما،قربان!» این یک «پس از شمای» نخستین و بنیادین است که من برای توصیف‌اش تلاش کرده‌ام.

شما از شهوت یا احساس نفرت سخن گفتید. من نگران طرح ایراد و اعتراضی بس عمیق‌تر و جدی‌تر بودم. چگونه است که آدمی می‌تواند دیگری را تنبیه و سرکوب کند؟ وجود عدالت ازچه روست؟ در پاسخ می‌گویم واقعیت وجود شما و کثیری از آدمیان و حضور کسی دیگر در کنار دیگری همان چیزی است که حدود قوانین را مشخص ساخته و عدالت را برقرار می‌سازد. اگر من با دیگری تنها باشم، از هر لحاظ به او مدیونم، اما غیر از ما کسی دیگر نیز وجود دارد. آیا من می‌دانم همسایه‌ام در رابطه‌اش با کسی دیگر چه نقشی ایفا می‌کند؟

آیا می‌دانم آن کس دیگر با او تفاهم دارد یا آنکه قربانی اوست؟ همسایه من کیست؟ از این رو ضروری است که در مقایسه کردن آنچه مقایسه ناپذیر است، به سنجش، تفکر و داوری بپردازیم. آن رابطه میان شخصی یا بین‌الاثنی که من با دیگری برقرار می‌کنم، باید میان من و آدمیان دیگر برقرار شود. به همین دلیل، تعدیل این امتیاز دیگری امر ضروری است؛ و عدالت نیز از همین امر ناشی می‌شود. اما عدالت، که به واسطه نهادهایی اعمال می‌شود که وجودشان اجتناب ناپذیر است، باید همواره توسط آن رابطه میان شخصی آغازین مهار شود.

نمو: پس در اینجا تجربه اصلی و حیاتی در متافیزیک شما ریشه دارد: همان چیزی که رهایی و گریز از هستی‌شناسی هایدگر را ممکن می‌سازد، یعنی گریز از نوعی هستی‌شناسی امر خنثی، نوعی هستی‌شناسی بدون اخلاقیات. آیا با شروع از این تجربه اخلاقی است که شما نوعی «علم الاخلاق» را تاسیس می‌کنید؟ زیرا این تعبیر نتایجی دربر دارد، علم اخلاق متشکل از قواعدی است، آیا مشخص ساختن این قواعد ضروری نیست؟
لویناس: هدف یا رسالت من تاسیس علم اخلاق نیست. من فقط می‌کوشم معنای آن را دریابم. در واقع اعتقاد ندارم که فلسفه باید در همه حال برنامه‌ای جامع را دنبال کند. نقش هوسرل در مطرح ساختن ایده یک برنامه فلسفی از همه مهمتر بود. بدون تردید می‌توان بر اساس کارکردی که هم اینک بدان اشاره کردم نوعی علم اخلاق را بنا نهاد، اما مضمون من این نیست.

نمو: آیا می‌توانید مشخص کنید کشف این علم اخلاق مبتنی بر چهره، چگونه و در چه مواردی از نظام‌های فلسفی متکی بر کلیت جدا می‌شود؟
لویناس: آن نوع معرفت یا شناخت مطلق که از سوی فلسفه جست‌وجو شده است، وعده داده شده یا توصیه و تحسین شده است، معرفت اندیشه امر برابر یا یکسان است. در اینجا حقیقت، وجود را در برمی‌گیرد. حتی اگر حقیقت به مثابه امری تلقی شود که هرگز قطعیت نمی‌یابد، باز هم وعده دستیابی به حقیقتی کاملتر و رساتر وجود دارد. بی‌شک ما موجودات متناهی در بررسی نهایی هرگز نمی‌توانیم وظیفه یا رسالت کسب معرفت را کامل سازیم، اما این رسالت، در آن حد و مرزی که تحقق می‌یابد، چیزی نیست جز محو تفاوت و همسان کردن دیگری.

از سوی دیگر، ایده امر نامتناهی متضمن اندیشه امر نابرابر است. من کار را با ایده دکارتی امر نامتناهی آغاز می‌کنم، جایی که مرجع و مصداق این ایده، یعنی چیزی که این ایده معطوف بدان است، به صورتی نامتناهی بزرگتر از همان کنش ذهنی یا تصوری است که این ایده به واسطه‌اش اندیشیده می‌شود. در اینجا میان کنش و آنچه از طریق کنش در دسترس قرار می‌گیرد، نوعی عدم تناسب وجود دارد. از نظر دکارت، این یکی از طرق اثبات وجود خداست: اندیشه نمی‌تواند چیزی فراتر از اندیشه ایجاد کند، پس این چیز از قبل در ما به ودیعه نهاده شده است. بدین سان باید وجود خدایی نامتناهی را پذیرفت که ایده امرنامتناهی را در ما به ودیعه نهاده است. البته نکته مورد علاقه من آن اثباتی نیست که دکارت جست‌وجویش می‌کرد.

مساله‌ای که من در اینجا بدان می‌اندیشم شگفتی و تعجب در قبال این عدم تناسب است، عدم تناسبی میان دو امری که دکارت آنها را «واقعیت عینی» و «واقعیت صوری» مفهوم خدا می‌نامد، به این پارادکس سراپا ضد یونانی می‌اندیشم که گویا ایده‌ای در من «به ودیعه نهاده شده است» هرچند که بر اساس تعالیم سقراط هرگز نمی‌توان ایده‌ای را در اندیشه یا فکری به ودیعه نهاد، بی آنکه از قبل در آن یافت شده باشد.

باری، در چهره نیز آنگونه که من رهیافتش را وصف می‌کنم، شاهد ایجاد همین فزونی هستیم، یعنی فزونی مقصد کنش بر کنشی که بدان مقصد منجر می‌شود. حصول به چهره یقینا حصول به ایده خداوند را نیز دربردارد. در فلسفه دکارت ایده امر نامتناهی ایده‌ای نظری باقی می‌ماند که صرفابیانگر تعمق و معرفت است. من به نوبه خود فکر می‌کنم رابطه آدمی با امر نامتناهی نوعی میل یا آرزو است، نه نوعی معرفت یا شناخت. سعی کرده‌ام تفاوت میان میل و نیاز را با رجوع به این واقعیت توضیح دهم که میل ارضانشدنی است؛ که میل به نحوی از گرسنگی خویش تغذیه می‌کند و به واسطه ارضای خویش تشدید می‌شود؛ که میل همانند فکری است که تفکرش از آنچه فکر می‌کند، یا از آنچه بدان فکر می‌کند، فزونتر است. میل بی‌تردید ساختاری متناقض است، لیکن تناقض آن شدیدتر از تناقضی نیست که از حضور امر نامتناهی در کنشی متناهی ناشی می‌شود.

این مطالب را به اشتراک بگذارید: