داستان عصیان دختری علیه باورهای خانوادگی‌اش

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-نیلوفر اجری: کتاب «دختر تحصیلکرده» یک «اتوبیوگرافی» یا همان  «خودزندگی نامه» از تارا وستوور است. البته با شیوه روایت داستانی، تا آن جا که در طول خوانش، مخاطب گاهی تصور می‌کند با یک رمان سروکار دارد تا زندگی‌نامه. با این تفاوت که همه حوادث آن، در واقعیت اتفاق افتاده و این علم به حقیقی بودن کتاب، تاثیر زیادی بر جذابیت آن گذاشته است.

تفاوت این «خودزندگی نامه» با «رمان» را  شاید بشود در این بیان کرد که در رمان بخشی از تجربه‌های زیستی
و واقعیت‌های زندگی در خدمت تخیل نویسنده و خط روایی داستان است. اما در «زندگی‌نامه» (و به‌طور اختصاصی‌تر این خودزندگی‌نامه) این روایت است که در خدمت واقعیت‌های زندگی‌ست. و مستقیما به ابزاری برای بیان تجربه‌های زیستی نویسنده  تبدیل می‌شود.

در این کتاب، نویسنده از دفتر خاطرات خود استفاده زیادی برده ولی چیزی که آن را تبدیل به «خودزندگی‌نامه» کرده و  از فرم خاطرات خارج کرده این است که نویسنده خود را محدود به نوشته‌های خودش(خاطرات) در گذشته نکرده و همواره احساسات و جهان‌بینی جدیدش در بیان اتفاقات زندگی‌اش دخیل است (به خصوص در یک سوم انتهایی کتاب) همچنین در یادآوری و نگارش ماجراها از حافظه  جمعی اعضای خانواده و دوستان هم کمک گرفته (مثل ماجرای سوختگی پای برادرش) و در نهایت دست به یک بازنویسی براساس خاطرات مکتوب، حافظه اطرافیان و ترکیب این دو با احساسات و دانسته‌های جدید خودش زده. در کتاب‌های اتوبیوگرافی، اولین چیزی که باعث جذب مخاطب می‌شود، حس کنجکاوی است. این که اغلب آدم‌ها می‌خواهند از روابط و مناسبت‌های خصوصی افراد مشهور بیشتر بدانند یا از چگونگی زندگی این افراد پیش از شهرتشان مطلع شوند. و دومین حس، ایجاد انگیزش در مخاطب است. چرا که از نظر روانشناسی وقتی با آدم‌هایی آشنا
 بشویم که توانسته‌اند به سختی‌ها غلبه کنند و موفق شوند، در وجود خودمان هم سرسختی دربرابر مشکلات و انگیزش به وجود می‌آید.

ولی همان‌طور که از نام نویسنده معلوم است این کتاب متعلق به یک فرد مشهور نیست. (دست کم تا پیش از چاپ کتاب) با این حال استقبال غیرمنتظره از کتاب شگفت‌انگیز است. (چندین هفته در صدر جدول کتاب های پرفروش قرار گرفتن) و در کمال تعجب این کتاب و در واقع، زندگی‌نامه خانم تارا وستوور بود که باعث شهرت او در ایالات متحده و دیگر کشورها شد! پس دلیل این استقبال را نباید جایی دور از کتاب و زندگی خود نویسنده دانست. زندگی عجیب که حاصل عقاید مذهبی افراطی (مذهب مورمون) پدری روان‌پریش است که کل خانواده را مطیع این عقاید می‌خواهد. حالا چه این اطاعت از روی رغبت و احترام باشد و چه از سر زور و اجبار، برای او تفاوتی ندارد. (وقتی تارا نمی‌خواهد بیش از آن در حیاط اوراقی ها کار سنگین کند، لباس ها و وسایلش را در غیابش جلوی در خانه می‌گذارند تا به خاطر سرپناه هم که شده از سر اجبار کار کند) و مادر خانواده به عنوان دومین والد هم آن چنان حمایت گر نیست! و گرچه گاهی در باطن با پدر مخالف است ولی کمترین مخالفت ممکن را بروز می‌دهد.

دلیل ازدواج این زن با چنین مردی را شاید بتوان اینطور توضیح داد که او در واقع از نظم و قواعد سختگیرانه مادرش که تلاش می‌کرد او را زیبا و با اصالت جلوه بدهد، فرار کرده بود. (به عنوان مثال سختگیری در هماهنگی رنگ کفش‌ها با لباس و اشاره‌های مادربزرگ به تربیت با اصالت مادر. گرچه مادربزرگ هم سعی داشت با این سختگیری‌ها، کمبودهای خودش را در رابطه با دخترش جبران کند و از او زنی بسازد که خودش، آرزوی بودنش را داشت). به هرحال تربیت مادربزرگ مصداق بارز «هرچه از حد بگذرد به ضد خودش تبدیل می‌شود»  شد. در نتیجه دخترش با مردی ازدواج کرد که آن نظم و ترتیب و حفظ زیبایی و اصالت برایش هیچ اهمیتی نداشت. با این حال در وجود این مرد هم افراط و تفریط به شکل دیگری نمود پیدا کرده بود. (افراط در مذهب) که البته در زمان ازدواج هنوز آن چنان شدت نگرفته بود. «تارا» شدت این افراط و تفریط را در بیماری‌های روانی پدر (اختلال دو قطبی و پارانویا) و همین‌طور درگیری «خانواده ویور» با دولت می‌داند. که باعث می‌شود بدگمانی‌های پدر نسبت به دولت و باور کافر بودن همه(به جز پیروان مذهب مورمون) در او شدت بگیرد. این بدگمانی به حدی می‌رسد که برای تارا و بعضی خواهر و برادرهایش حتی شناسنامه هم نمی‌گیرند! و مدرسه رفتن هم ممنوع می‌شود. (سواد خواندن و نوشتن را مادر به آنها می‌آموزد) پدر مراجعه به بیمارستان و پزشک را هم ممنوع می‌کند. حتی در بدترین شرایط و تصادف‌ها! در اینجا هم باز مادر وظیفه دارد درمانگر باشد و دارویی به جز داروها و جوشانده‌های گیاهی دستساز هم نباید استفاده کند.
 
به همه این شرایط عجیب یک برادر روان پریش(شاون)  را هم باید اضافه کرد. برادری که به احتمال زیاد او هم
اختلال دوشخصیتی دارد. چرا که گاهی اوقات حمایت کننده است (مثل زمانی که در کار با دستگاه خطرناک برش به تارا کمک می‌کند. آن هم خلاف نظر پدر. یا کمک مالی هرچند کوچک به تارا برای بازگشت به دانشگاه) و در بسیاری اوقات باعث آزار تارا می‌شود و او را (و همینطور دیگران را) مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. البته اینطور به نظر می‌رسد که او سادیسم دارد و خیلی هم، از روی اختیار کامل صدمه زننده نیست. (معمولا بعد از ضرب و شتم پشیمان می‌شود و گاهی معذرت می‌خواهد. حتی به تارا برای نصب قفل، به در اتاقش کمک می‌کند. قفلی که برای جلوگیری از ورود خود اوست!)

از دیگر جذابیت‌های کتاب، می‌توان به خرده‌روایت‌های آن اشاره کرد. هرچند که مستر پلات، سرگذشت زندگی خود نویسنده است ولی خرده‌روایت‌های زیادی از زندگی اعضای خانواده «تارا» دارد که به جذابیت کتاب افزوده.
در اینجا بهتر است به این موضوع هم اشاره کنیم که کتاب، مخاطب خود را صرف «چه می‌شود؟» با خود همراه
نمی‌کند. چرا که هم از نام اثر (دختر تحصیلکرده) و هم از توضیح کوتاه پشت جلد کتاب، کاملا قابل حدس زدن است که «تارا» قرار است از خلال تمام این محرومیت‌ها به موفقیت‌های تحصیلی دست پیدا کند. آن هم در بهترین درجه‌های ممکن (که در خوابش هم نمی دید!- متن پشت جلد کتاب) پس نتیجه می‌گیریم، آنچه مخاطب را کنجکاو به خواندن اثر می‌کند «چطور چنین می‌شود» است. پرداخت به این چگونگی از طرف نویسنده، با ظرافت تمام و همچنین وفاداری به حقایق زندگی‌اش صورت می‌گیرد و این گونه مخاطب را تا انتها با خود همراه و همدل می‌کند. هرچند در فصل‌های ابتدایی، شاهد کمی پراکنده‌گویی از نویسنده هستیم ولی هرچه جلوتر می‌رویم، رویدادها انسجام بیشتری در ارتباط با هم پیدا می‌کنند. این انسجام را می‌توانیم در رسیدن تارا به موفقیت‌های زندگی اش، نیز ببینیم. همچنان که تحول شخصیتی و موفقیت او هم یک شبه نیست. بلکه کاملا مرحله به مرحله و همراه با چالش‌های فراوان است.

تارا که در ابتدا تسلیم محض پدر و عقایدش است متوجه تفاوت‌های خانواده‌اش با بقیه می‌شود. و این شروعی
می‌شود برای فکر کردن. و تفکر همان چیزی است که انسان‌ها را به سرکشی از تحمیل شده‌ها وا می‌دارد.
تارا پیش‌تر شاهد سرکشی بعضی برادرهایش (ریچارد و تایلر) مقابل عقاید پدر و اقدام به ادامه تحصیل آنها
بوده. پس جرات پیدا می‌کند و بالاخره خودش هم برای ورود به دانشگاه آزمون می‌دهد. درست خلاف عقیده پدرش. او در دانشگاه تازه متوجه بی‌اطلاعی خود نسبت به دیگرانی که تحصیلات عادی داشته‌اند (به مدرسه رفته‌اند) می‌شود. و در لایه‌های عمیق ذهنش بابت این، از والدینش، دچار خشم می‌شود. هرچند در این مرحله هنوز نمی‌تواند با خودش صادق باشد و در ضمیر خودآگاهش به این مسایل فکر کند. (همان طور که ذهنش درباره آزارهای برادرش (شاون) هم این طور عمل می‌کند و ترجیح می‌دهد همه چیز را عادی و شوخی و خشم از کنترل خارج شده ای بداند که تقصیر بخشی از آن به عهده خودش بوده.)  ندانستن‌های تارا نسبت به بقیه او را آشفته و گیج می‌کند و ترم اول را با بدترین نمره‌ها به پایان می‌رساند. با این همه ادامه می‌دهد.

تارا هرچه بیشتر می آموزد و هرچه بیشتر در تعامل اجتماعی با دیگران قرار می‌گیرد، بیشتر دچار شک می‌شود که چطور عقاید افراطی خانواده‌اش، جسم و روح او را در بندهای نامریی خود اسیر کرده است! او برای رهایی از اسارتیکه در فکرش به وجود آورده بودند در چالشی سخت، حتی روبروی خودش قرار می‌گیرد. و این یکی از سخت‌ترین مراحل زندگی اوست. (مدت‌ها طول می‌کشد تا او از کلیشه های فکری خانواده‌اش بیرون بیاید و کارهای ساده‌ای مثل رفتن به بیمارستان وقتی بیمار است را انجام بدهد یا واکسن زدن و یا درخواست کمک تحصیلی‌کردن از دولت!) در ادامه همین چالش است که بالاخره به خشونت‌های برادرش شاون، نسبت به خودش اعتراف می‌کند. البته که تارا بهای این آگاهی و عمل به آن را، با طرد شدن از طرف پدر و به طبع طرد شدن از کل خانواده می پردازد. و با وجود تمام ناراحتی که به این خاطر، تحمل می‌کند باز هم حاضر نیست به عقب برگردد و مثل زمانی رفتار کند که آگاهی نداشته. بنابراین درخواست پدر برای توبه و تبرک (نوعی تطهیر که برای افرادی انجام می‌شود که به باور بعضی مذاهب، توسط شیطان تسخیر شده‌اند) را رد می‌کند.

مجموعه این کشمکش‌های روحی با خود و دیگران، باعث پریشانی روحی تارا می‌شود. ذهن او برای بازگشت به خانواده او را دچار وسوسه می کند تا با شک کردن به خودش و دانسته هایش حق را به آن ها بدهد و به سمتشان برگردد. او حتی با این فکر به کوهستان (محل زنگی اش) می رود ولی یک بار دیگر هم متوجه می‌شود، شکاف عمیقی بین خودش و آنها وجود دارد. او به این درک می‌رسد که آنها را دوست دارد
ولی نمی‌تواند مثل آنها باشد و با این تفاوت‌ها هم دیگر مورد پذیرش خانواده‌اش نیست. او تا مدت‌ها تحت تاثیر این جدایی و تضاد فکری است. طوری که تمرکزش برای تقریبا، یک سال از دست می‌رود و دچار فروپاشی ذهنی و حمله‌های عصبی می‌شود. ولی در نهایت با کمک گرفتن از مشاور، برای دومین‌بار، خودش را از ورای تمام تفاوت‌ها، شک‌ها و تضادهایش، پیدا می‌کند. او تکلیف خودش با دین را هم مشخص می‌کند. تارا دین را رها نمی‌کند. بلکه از افراط‌های مذهب مورمونیسم بیرون می‌آید. (اشاره به این که درو از او می‌خواهد به جای برگشت به خانواده به انجیل پناه ببرد و همینطور اشاره به دستگیری بن لادن که در ظاهر مسلمان بود. درحالی که مسلمان‌های اطراف تارا اظهار می‌کنند، اسلام او را به خاطر افراطی بودنش قبول ندارند. در اینجا یک همسان‌سازی غیرمستقیم بین پدر تارا و بن لادن می‌بینیم. دو مرد که هردو به راه تفریط در دین رفته‌اند و در نتیجه همان دین را از دست داده اند.)

تارا با پشت سر گذاشتن چنین موانع بیرونی و درونی در نهایت موفق می‌شود مدرک دکترای خود را از دانشگاه معتبر هاروارد بگیرد. بنابراین می‌بینیم که او با قهرمان‌های خیالی رمان‌های کلاسیک متفاوت است. او هدف پیدا می‌کند، مبارزه می‌کند و شکست می‌خورد. نا امید می‌شود و از نو شروع می‌کند تا در خلال همه اینها به موفقیت می‌رسد. هرچند در دنیای واقعی موفقیت مطلقی وجود ندارد. همانطور که او خودش و خانواده‌اش را دوپاره شده می‌بیند و همواره از این بابت رنج می‌برد.

به طور کل، در این کتاب ما با مسایل مختلفی رو به رو هستیم. از روزمرگی ها گرفته تا مسایل مذهبی، روانشناختی و خانوادگی. چرا که کتاب، یک سرگذشت حقیقی است و در واقعیت زندگی، همه این مشکلات و چالش‌ها باهم وجود دارند. ولی می‌توان گفت، شخصیت «تارا وستوور» نقطه دراماتیک شدن تمام این مسایل است و عصیان‌ها، کشمکش‌های درونی و بیرونی شخصیت (تارا) نه تنها به کتاب جذابیت بخشیده بلکه آن را تبدیل به اثری درخور خوانش و بحث کرده است.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

این مطالب را به اشتراک بگذارید: