خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)ـ «شأن هستی شناختی عشق و آفرینش انسان» با عنوان فرعي «در فلسفه و عرفان، از افلاتون تا صدرالمتألّهین» یکی از تازهترین آثار موسی اکرمی است که به همت نشر فردا منتشر شده است.
نگارنده در این کتاب در پی عرضه نگرشهای فلسفی و عرفانی ویژه درباره شأن هستی شناختی عشق و تجلی عشق و نقش عشق در پیدآیی جهان به طور عام و پدیدآیی انسان به طور خاص است و از این رو به جریانهای فلسفی و عرفانی (از افلاتون تا صدرالمتألهین) توجه دارد که 1) در یک سنت کمابیش به هم پیوسته جای میگیرند. ۲) این سنت احتمالا مهمترین سنت کمابیش به هم پیوستهيی در همه تاریخ اندیشه فلسفی و نگرش عرفانی است که به چنین جایگاه کانونی درخشانی برای عشق باور دارد و آن را بیان و توصیف و تبیین می کند و ۳) جریانهای درون این سنت در پیوند با «وجود» و «انسان» و «عشق» در وجوه پنج گانه هستی شناسی و شناخت شناسی و معناشناسی و روش شناسی و ارزش شناسی خود را، به تصریح یا به تلویح، واقع گرا میدانند.
اکرمی میگوید که با توصیف و تبیینی از مسائل مرتبط با وجود و انسان و عشق میتوان نگرش نهفته در پس آنها را واقع گرایانه دانست. هر چند ممکن است است یک جریان فلسفی یا عرفانی در زمینههايی به جز پیوند میان عشق و پدیدآیی جهان و انسان واقع گرا نباشند و در این باره هیچ باکی نداشته باشد که ناواقع گرا خوانده شود، چنان که جریانهای فلسفی و عرفانی ناواقع گرا را هیچ پروایی از آوازه ناواقع گرا بودن در همه زمینهها یا بسا زمینهها نیست.
این کتاب در جایزه کتاب سال اصفهان نیز که چندی پیش برگزار شد، شایسته تقدیر شناخته شد. به همین بهانه با اکرمی گفتوگویی درباره این اثر داشتهایم که مشروحش را در ادامه میخوانید:
عشق به عنوان موضوعی که میتواند دست مایه کتاب قرار گیرد برای مخاطب جذاب است به ویژه اینکه با نگاه عرفانی و فلسفی هم دیده شود. از سوی دیگر عشق در اسطورهها و ادبیات ما به آن بسیار پرداخته شده است. اساسا چه دغدغهای موجب شد شما روی این موضوع متمرکز شوید؟
یکی از دغدغههای من طی چند سال گذشته از زمان دانشجویی تا استادی، بحث پیدایش جهان و آفرینش آن بوده است. این سوال اساسی است که لایب نیتس میپرسد؛ چرا اساسا چیزی هست به جای این که نباشد؟ چرا جهان پدید آمد؟ به نظر میآید که باید پاسخی به این سوال دهیم و هر طور كه نگاه کنیم اعم از افلاطونی، کانتی، هگلی و … این سوال اساسی و بنیادی است. افلاطون میگوید فلسفه مهمترین هدیه خدایان به انسان فانی است و اگر چنین است مهمترین موضوع فلسفه چیست؟ هگل در اين باره میگوید مهمترین موضوع فلسفه پیدایش کائنات و کل جهان هستی است و اگر جهان هستی مهمترین دغدغه ماست و از سوی دیگر کانت هم تاکید کرده که ایدههای عقل محض عبارتند از: جهان، روان و خدا و این سه موضوع اساسی فلسفه و متافیزیک خاص هستند و کیهان شناسی و جهان شناسی به یک معنا میتوان گفت اگر نه در مرکز فلسفه بلکه یکی از مباحث بنیادی فلسفه است.
پس من همواره به این موضوع علاقه داشتم. در فیزیک هم همین گونه است کل فیزیک را که ببینید مشاهده میکنید که بخش های مختلف آن به کیهان شناسی علمی ختم میشود که در آن تمام نسبیت، مکانیک کوانتومی و … در کیهان شناسی خودش را پدید آمده و دانشی به نام کیهان شناسی فیزیک به وجود آمده است.
از سوی دیگر میدیدیم که عرفا به این موضوع علاقهمندند و هر کدام حرفهای گوناگونی زدند. در نهایت من کتابی در حوزه فلسفه به نام کیهان شناسی افلاطون نوشتم که بیان کننده کیهان شناسی فلسفی است و نشان دهنده این است که فیلسوفی مانند افلاطون به لحاظ فلسفی چگونه پدیدههای جهان را تبیین میکند. همین طور شرایطی پیش آمد که به ابن عربی بپردازم. او مهمترین عارف فلسفی ماب جهان اسلام است و عارفی است که استدلال میکند و از عقل بهره میگیرد و به یک معنا عرفای فلسفی یا نظری را پدید آورده است. بحثی که او درباره پیدایش جهان هستی میکند یکی از مباحث مهم عرفان ابن عربی است.
شرایطی پیش آمد که من مقاله «تجلی عشق از ابن عربی تا عراقی» را بنویسم و سیر نگاه ابن عربی تا عراقی را به پدیدآوری جهان بررسی کنم. این یک نگرش ویژهای است که در عرفان ما خودش را نشان میدهد. ابن عربی هم میگوید «حرکت الوجود من العدم حرکت الحبه» یعنی حرکت وجود از عدم یک حرکت عشقی و مبتنی بر محبت است.
اینها همه دست به دست هم داد تا من علاقهمند شدم که یک سه گانه در حوزه کیهان شناسی داشته باشم. در نهایت نیز سه گانه من در آن اوایل کار یکی کیهان شناسی افلاطون در حوزه فلسفه شد که به کتاب «تبیین شناختی آغاز و انجام جهان» تبدیل شد و این کتاب را بنیاد چاپ کرد. دیگری کیهان شناسی علمی و فیزیکی است. مقاله «تجلی عشق از ابن عربی تا عراقی» بخش عرفانی موضوع میشد اما من را راضی نمیکرد و من به دنبال این بودم که فرصتی پیش بیاید که به لحاظ عرفانی به صورت گستردهتری به کیهان شناسی عرفانی بپردازم. شرایطی پیش آمد و در کیهان شناسی عرفانی محور بحث عشق است. آنچه که بهانه پیدایش و نیروی برانگیزاننده و عامل اصلی و محرک اصلی برای پدیداری جهان است یک حرکت عشقی است که ابن عربی از آن یاد میکند.
این عشقی که در عرفان مطرح میشود یک نوع نیاز به تبیین بنیادیتری دارد که از کجا مایه گرفته و وارد جهان اسلام شده است.
بحث مربوط به عرفان در جهان اسلام مفصل است که ریشهها، خاستگاهها و منابعش کجاست؟ اما برای من از آنجایی که یک جور دانشجوی فلسفه هستم علاقهمند بودم پیوندی بین بنیادهای فلسفی این موضوع و آنچه که در جهان اسلام به صورت عرفان تجلی یافته برقرار کنم.
در نهایت نیز طبیعی بود که من به تدریج از افلاطون شروع کنم و به مثابه فیلسوفی که نه تنها در پدیدآری جهان کیهان شناسی فلسفی قوی دارد بلکه در پیوند با عشق نیز سناریویهای گوناگونی را در ضیافت یا سومپوسیون طرح میکند. در آنجا نمونههای بسیار برجستهای از تببینهای عشق را عرضه میکند. بعد از افلاطون ما میتوانیم بگوییم که به فلوطین جهش میکنیم و میدانیم که بر عرفای جهان اسلام و فیلسوفان جهان اسلام تاثیر زیادی گذاشته است. پس طبیعی بود که من به سراغ او بروم و نگاه فلوطین به عشق را پیگیری کنم و پس از آن به سوی فلسفه و عرفان در جهان اسلام بپردازم که از اخوان الصفا شروع کردم و به ملاصدرا میرسم. این یک جمع بندی است نگاه کیهان شناسی فلسفی عرفانی مبتنی بر چیزی به نام عشق.
من عشق را در اینجا به مثابه یک هستومند تلقی کردم یک چیزی است که وجود آنتولوژی و هستی شناختی دارد و از قوس نزول در پدیداری جهان عامل اصلی و درجه اول بوده است و این کتاب در چهارچوب کیهان شناسی عرفانی سامان گرفت و تلاش کردم تا آنجا که ممکن است قلههای تفکر عرفانی را در کیهان شناسی عرفانی که مبتنی بر تلقی پدیداری جهان به عنوان یک طفیل عشق است بررسی کنم. حافظ هم در این باره میگوید آدم و پری طفیل عشق هستند. اوج آن هم در ملاصدر است و سنتی که در جهان اسلام پدید آمده و به عنوان گرانبارترین سنت فلسفی است که ما داریم و مبتنی بر عشق است و در هیچ جای دیگر جهان هم نیست.
البته در کتاب خواستهام راه را برای سنت هندو بی آنکه نام ببرم باز بگذارم و در پایان کتاب یک پیوست هم گذاشتم که فوق العاده تاثیرگذار و با اهمیت است و لازم است روزی خودم یا فرد دیگری این رد از ریگودا به جهان اسلام را پیگیری کند. به حدی مفاهیم، نگاه، جهان بینی عرفانی فلسفی نزدیک است که فوق العاده است. این بی تردید در فرا تاریخ اتفاق نیافتاده و در تاریخ رخ داده است و عرفا ما هم از آن استفاده کردند.
شما اشاره کردید که عرفان اسلامی انگیزه و پیدایش جهان هستی را عشق میداند. سوال انگیزه خلقت از سوالات اساسی وجودی انسان مدرن است. برخی برای خلقت خداوند اهداف و انگیزههایی را مشخص میکنند اما برخی همین را هم شرک میدانند و انگیزه عشق را مبنا قرار میدهند. این پاسخ عرفان اسلامی به پیدایش انسان و خلقت فکر میکنید چقدر میتواند برای انسان مدرن پاسخگو باشد و به دغدغههای بشر امروزی پاسخ بدهد؟
این بستگی دارد که چه شانی برای عرفان و فلسفه قائل باشیم. علم کار خودش را میکند و امروزه کیهان شناسی علمی به یک معنا قابل اعتمادترین حوزه است که به کیهان شناسی میپردازد و دستاوردهای عظیمی دارد. من در بخشهای مختلف گفتهام که من شخصا قائل به پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت هستم؛ وقتی به معرفت نگاه میکنیم پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت داریم. یعنی مجموعهای باورها که با هم پیوند سازمانی و ارگانیک دارند و مدعی شناخت هستند. شناخت هم در اینجا به معنای افلاطونی است یعنی باور صادق موجه.
این پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت عبارتند از: علم، فلسفه، عرفان، دین و اسطوره. هر کدام برای خودشان موضوع، روششناسی و منابع معرفتی خاصی دارند. من سالهای سال است که به علم پرداختهام و در حوزه کیهان شناسی علمی و فلسفی کتاب نوشتم.
علاقهمند بودم که ببینم عرفان به عنوان یک بخشی که طرفداران بسیار زیادی دارد و امروز گرایشهاي عرفانی و جنبشهای عرفانی جدیدی هم که هستند گنجینه عظیمی که برای ما موجود است چگونه به قضیه نگاه میکند.
راز پیدایش جهان به معنای دقیق کلمه بسیار، بسیار دشوار است که به آن پرداخته شود و هر کدام از ما به نوعی افسانه میگوییم و در خواب میشویم. پس دشوار است که هر کدام از انسانها روایتهای خاص خودشان را دارند که شاید به یک معنا تکامل هم در آنها هستند. میراثی که آنها برای ما گذاشتهاند از آن بهره میگیریم و سعی میکنیم به آن بیافزاییم. من خواستم با این میراث برخورد کنم و ببینم که این میراث در راستای دغدغههایی که یک فیزیکدان دارد چیست. من به عنوان دانشجوی فیزیک برایم اهمیت دارد و در لحظاتی که بسیار دقیق است این دغدغهها مورد بررسی است.
ما در فیزیک لحظاتی درباره مهبانگ( نظریه انفجار بزرگ) داریم. پس از انفجار بزرگ ما یک بازه زمانی بسیار بسیار کوچک داریم که هیچی درباره آن نمیتوانیم سخن بگوییم. یعنی لحظه ده به قوه منهای چهل و سه ثانیه پس از پیدایش جهان است. شما اگر پیدایش جهان خودمان را لحظه سفر بگیرید ده به قوه منهای چهل و سه ثانیه به بعدش را در کیهان شناسی اطلاعات خوبی داریم. اما پس از آن زمان پلانک به بعد ما اطلاعات خوبی داریم و فیزیکدانان در این باره سرمایه گذاری و دستاوردهای خوبی داشته است اما در ده به قوه منهای چهل و سه ثانیه و در واقع خود مهبانگ محل تامل همه کسانی است که علاقهمندند تاملات غیر علمی داشته باشند و در این زمینه فسلفی یا عرفانی بیاندیشند.
حالا عرفان ادعا میکند که من این را به شما عرضه میکنم. ما نیز باید این میراث را بازخوانی کنیم و آن بخشی که نیرو محرکه و انگیزه ماست و مساله را برای ما جدی مطرح میکند باید آن را برآفتاب کنیم. پس عرفان یکی از منابع بسیار جذاب برای حتی اندیشه مدرن است و اینکه روی این موضوع تامل و نظر ورزی کند و ذهن خودش را درگیر مباحثی کند که صرفا مبتنی بر حدیث قدسی ابن عربی نیست. اینکه چرا جهان آفریده شد و اینکه میگوید من کنز مخفی بودم و میخواستم شناخته شوم. در این نگاه استدلالی میآید که از جنس تعقل و تامل نظری است و این هنوز هم ارزش خاص خودش را دارد به علاوه اینکه میراث بسیار گرانبهایی است و ما هم این میراث را عرضه میکنیم و هم آیینهای میشود که ما بخشی از نگرانیها و دغدغههای خودمان را در این ببینیم.
شما گفتید که در بحث پرداختن عرفان اسلامی به عشق سرآمدی که مد نظر داشتید ابن عربی است. او معتقد است عشق را باید تجربه کرد و آن را دلیل وجودی تعریف میکند. او از سوی دیگر میگوید اساسا تعریفی برای عشق وجود ندارد و درک شهودی نسبت به عشق دارد. در این کتاب چه قدر از این نگاه به ابن عربی نزدیک شدید؟
عشق محور بنیادین تمام عرفان اسلامی است اما این عرفان را شاید بتوان گفت دو مکتب اصلی و بنیادی در تقسیم بندی عرفانشناسان دارد؛ یک مکتب خراسان است که بیشتر بر شوق، ذوق و موادید روحی عرفان تکیه دارد و مکتب ابن عربی هم هست که عرفان نظری و استدلالی و عقلی است که این مکتب هم به عشق اهمیت میدهد.
اما دغدغه من عشق یک انسان به انسان یا عشق انسان به خدا نیست بلکه عشق به مثابه نیروی محرکه پدیداری جهان است. اگر من عمری کنم این کتاب جلد دومی خواهد داشت. در جلد نخست عشق از بالا به پایین بررسی میشود که در واقع قوس نزولی است یعنی عشق چگونه در پدیداری جهان نقش ایفاه میکند. اما قوس صعودی هم داریم اینکه همه تلاش میکنند به اصل برگردند در این نگاه طبعاً یک کتاب دیگری باید نوشته شود که امیدوارم این کار را انجام دهم.
در این کتاب توجه به نقش عشق از بالا به پایین است. اینکه عشق بنده به خدا، بنده به بنده، مادر به فرزند و … اینجا اساسا مطرح نیست و فقط عشق به مثابه نیروی محرکه پیدایش جهان از افلاطون، تا فلوطین و … بررسی میشود و در اینجا ابن عربی بی گمان با این سنت افلاطونی یا نوافلاطونی آشنا بوده و تلاش کرده در چهارچوب نگرش عرفانی خاص خودش و مبتنی بر یک حدیث قدسی که در هیچ کتاب حدیثی سنتی متشرعانه وجود ندارد حرکت کند و حدیث کنز مخفی را مبنا قرار دهد و بر اساس آن نظر ورزی کند. از سوی دیگر حافظ هم میگوید در ازل پرتوی هست… ما اساسا این را در متن دینی به وضوح نداریم پس این خوانش ویژه از عشق است که ضمن اینکه به ازل به مثابه بنیاد زمان که بی انتهاست نگاه میکند، ما این را فقط در عرفان و فلسفهای که خودش را از قید و بند احادیث متشرعانه رها میکند میتوانیم داشته باشیم.
در نگاه مبتنی بر احادیث متشرعانه ما با کلام روبه رویم که مبتنی بر آفرینش جهان در زمان پس از ازل است. ازل در اینجا فقط به خداوند تعلق دارد و بالاخره خدا تصمیم گرفت جهان را بیافریند و آن هم از هیچ! این نگرش کلامی است که مورد تایید بخش عظیمی از متشرعان است اما ذهن جستجوگر نمیتواند به راحتی به این نگاه راضی شود. در پیدایش جهان ابن سینا هم نمیتواند روایت متشرعانه را بپذیرد و ناگزیر است بپذیرد که گویی جهان از ازل بوده و چگونه خداوند آن را خلقت میکند باید آن را در فلسفه یونان بررسی کنیم.
در کیهان شناسی افلاطون خداوند دمیور جهان را از هیچ نمیآفریند و از چیزهایی از پیش موجود میآفریند و از جهان مثل و ایدهها الگو میگیرد و جهان را میسازد. در اینجا نقش خدا صانع است و صنعت گری میکند.
ولی عناصر برای ساختن جهان از قبل موجود بوده است. در نگرش عرفانی که سرچشمه زمان است. برای مولانا همه چیز ازل است و حافظ هم خیلی دقیق میگوید که در ازل.
ازل یعنی بی آغازی مطلق و هرچه ذهن ما به عقب برود باز هم باید عقب تر برویم پس جوشش عظیمی در جهان بوده است. حالا بحث این است که چرا این گونه شد؟
اینجا ابن عربی، مولانا، حافظ و … هر کدام یک نوعی میگویند ولی همه به این موضوع اشاره دارند که گویی چشمه جوشانی هستی است چیزی است در بن جهان هستی که مرتب میجوشد و وجود از آن سریز می کند و این دوست دارد که سریز کند و این دوست داشتن است که نیروی محرکه و عشق است و به یک معنا میخواهد خودش را بروز دهد.
ابن عربی در این باره بسیار موفق است و کل جهان شناسی عرفانی که برای تبیین هستی شناختی عشق داریم مبتنی بر همین اندیشههای ابن عربی است که به نیکی خودش در کتابهای فصوص الحکم و فتوحات مکیه قابل ردیابی است. اما در فتوحات بیشتر عشق از پایین به بالاست ودر فصوصالحکم عشق از بالا به پایین است که در نزد دیگران مانند مولاناست. برای مولانا آن نیای که در ازل بوده و در آن نفس الرحمان دمیده شده، باعث شده این جهان پدید بیاید.
یکی از نقاط افتراق بین فلسفه یونانی و عرفان اسلامی همان لحظه پیدایش خلقت است. فلسفه یونانی آن را از قبل میداند اما عرفان اسلامی با عشق آن را تببین میکند. عرفان اسلامی به ویژه ابن عربی چه قدر از فلسفه یونانی تاثیر گرفته و درکجاها افتراق دارد؟
در موضوع عشق از طریق فلوطین یعنی فیلسوف نوافلاطونی از افلاطون تاثیر پذیرفته است. البته افلاطون در کتاب ضیافت خود درباره عشق روایتهای گوناگونی را مطرح میکند که آن بخشش که برای من اهمیت دارد و نقش عشق و زیبایی را در نهایت از زبان یوتیما میشنویم که زنی است که روزی به سقراط گزارش کرده و او فکر میکند بهترین روایت از عشق را دیوتیما گفته است و من سعی کردم در اینجا آن بخش را از دو ترجمه انگلیسی به فارسی برگرداندم.
روایتی که افلاطون از افرادی که آن شب در شاد نوشی هستند بیان میکند نهایتش آن چیزی که برای من مهم است این است که بهانه خلقت جهان چیست؟ این میآید به بهترین شکل در نه گانه فلطوین خود را تجلی میدهد و بحث جوشش، سلوک، پر بودن خداوند بیان میشود؛ خداوند پر است و این پری از آن سریز میشود! اما این از همان ازل است و ما نمیتوانیم بین هستی و فعل خدا فاصله بگذاریم چون فعل خودش هم ازلی است. خورشید از وقتی خورشید شده که نور تابیده است پس اگر از ازل بوده تابش داشته است!
فلوطین این را به نیکی بیان میکند که ازلی است و به یک معنا در ابن عربی میبینیم او از مقام فیض اقدس سخن میگوید و حتی قبل از آن از مقام غیب الغیوبی حرف میزند که به یک معنا شاید مقام تنهایی خداوند است ما دقیق نمیدانیم که میتوانسته ادامه داشته باشد یا خداوند در همان غیب الغیوبی میخواد خودش را بشناساند و به هر حال مرحله فیض اقدس که مرحلهای است که مترادف با مرحله احدیت نزد فلوطین است و او از مرتبه احدیت سخن میگوید که در مرحلهای است که خداوند در غیب الغیوب خودش است. در مرحله فیض اقدس و مقدس خداوند تجلی میکند و نمیتوان گفت که این در زمان پدید آمده بلکه در بی زمانی است و از همان ازل به یک معناست. آنچه که در نهایت منتهی به آفرینش انسان به مثابه ادامه زنجیره خلقت میشود میتواند متاخرتر باشد و در فسلفه ابن عربی هم همین گونه است و از همان آغاز انسان پدید نیامده و طی سلسله رویدادها انسان خلق شده و به یک معنا تاریخمند است.
اما نفس آفرینش ازلی است پس طبعا با نگرش متشرعانه جور در نمیآید چون در نگرش متشرعانه جهان از عدم خلق شده و در سالهای بسیار بعد از آنکه خدا تنها بود، تصمیم گرفت جهان را بیافریند و حتی میتوانست جهان را نیافریند.
اما از نظر ابن عربی، فلوطین و … خداوند میبایست جهان را بیافریند. جهان باید آفریده میشد چون فعل خداوند است و نمیتوان جلوی آن را گرفت و از ازل آفرینش رخ داده است.
فلسفه یونانی در ادامه وجود و حیاتش، متقابلا آیا تاثیری از نگاه عرفان اسلامی گرفته است؟
خیر این گونه نبوده است! برای همین است بسیاری موخرین تاریخ فلسفی اسلامی را ذیل تاریخ فلسفه غرب و یونان میدانند به عبارت دیگر فلسفه یونان وارد جهان اسلام شد و پس از آن به جهان غرب رفت. علی رغم اینکه بخشهایی دارد که هماخوان نیستند و تفاوتهایی دارد. چون ما در فلسفه اسلامی دستاورد داریم. حتی در فلسفه مشا که نزدیک به فلسفه ارسطو است ما دستاوردهایی میبینیم.
اما گویی سیلاب عظیم فلسفی از یونان جاری شده و بخشی به جهان اسلام رسیده و جهان اسلام هم چیزی به آن افزوده است بنابراین این دوباره بازگشت نکرده است و به آنجا بازگشت نکرده است. بخشی به این علت است که اگر ما دستاوردی داشتیم که حتما هم دستاوردی داشتیم تلاشی برای ترجمه آن نشده است.
شما در کتابتان به ملاصدرا و سهرودی اشاره کردید که گفته میشود دستگاه فلسفی دارند اما عملا آن گونه که باید و شاید مورد توجه غرب نبوده است. حتی ذیل کارهای ابن عربی هم خیلی این معرفی برای غرب صورت نگرفته است. چرا؟
شاید تا هفتاد سال پیش هیچ تلاش جدی نکردیم. حتی در خود ایران هم کار جدی نشد که سهروردی، ملاصدرا و … شناخته شود و دردناک است بگوییم که کسی که به ما کمک کرده که با سهروردی و ملاصدرا آشنا شویم هانری کربن است که آنها را کشف کرده است. البته ایرانیانی به او کمک کردند که او به آنها توجه کرده ولی نقش مهم را در شناساندن ملاصدرا و سهروردی خودش ایفا کرده است. حتی برای معرفی به غربیان نیز او تلاش کرده و ترجمه کرده است.
اینها تلاشهای جدی برای شناساندن این متفکران به ما و غربیها بوده است. البته غربیان به شناسایی شروع کردند اما بسیار کم است و نمی تواند به دیالوگی منتهی شود که نشان دهد ما میتوانیم چه پتانسیلهایی را به داشتههای قبلی اضافه کنیم.
این خیلی اندک است و حتی خود بحث عشق نیز با اینکه همه کم و بیش میدانستهاند اما نیامده در یک کتاب مستقل متجلی شود و نشان داده شود که برای عشق شان هستی شناختی قائل بودند و عشق وجود تاثیرگذار داشته است. ما میگوییم چیزی وجود دارد که توان علی داشته باشد عشق به مثابه یک هستومند تاثیرگذار بوده است و در اساطیر یونان اینها در چهرههای اسطوری تجلی می یافته ولی در نگرش عرفانی نگاه اسطورهای نیست و در نگرش عرفانی همه چیز باید را در معشوق ازلی دید و همان باعث آفرینش شده است.
این مسائل را مطرح کردن و زیر ذره بین گذاشتن و عرضه کردن کار مهمی است. بحث عشقی که در سنت خراسان بوده کم و بیش به آن پرداخته شده و چیتیک و غیره به آن توجه کردند اما من علاقهمند بودم به عشق از بالا به پایین به عنوان یک موضوع جدی و مساله بنیادین پرداخته شود.
اما میتوان گفت اگر یک نیرویی بوده این نیرو را فیلسوف، عارف، فیزیکدان و …. یک نوع به آن نگاه کرده است. مهم این است که آدمی به این نیرو بیاندیشد و در ساحت فلسفه، عرفان و فیزیک و … به آن نگاه کند.
در کتاب نگاههای مختلفی به موضوعات به ویژه در فصل ششم کتاب است. با چه نگاهی متون را گزینش کردید؟
سعی کردم مهمترین متنهایی که در این باره وجود دارد از افلاطون تا ملاصدرا مورد توجه قرار دهم و خود را مکلف کردم که پیوستی در کتاب قرار دهم و بخشهایی که این بزرگان درباره عشق صحبت کردند را در اثر بیاورم تا خواننده هم با این متون درگیر شود.
شما ممکن است بگویید که به طور مثال ابن سینا هم درباره عشق سخن گفته اما برای من رساله عشقش مهم است یا سهرودی در بخشهای مختلف درباره عشق سخن گفته ولی برای مونس العشاق مهم است.
من وقتی حکمت الاشراق را با مونس الاشراق مقایسه میکنم میبینم که در مونس الاشراق مباحث عشق برجسته تر است. از سوی دیگر من روی برخی از ابیات مثنوی متمرکز شدم. بحث نای را در این باره بررسی کردم و میخواستم نقش عشق را به مثابه نیروی محرکه دیدم. در ملاصدرا هم روی اسفار اربعه تاکید کردم. پس من فکر کردم که کتاب با اینکه به آن به صورت مستقیم نپرداختم بخشهایی از سایر متون را به عنوان پیوست آوردم.
من کشف الاسرار و عده الابرار میبدی، مرصاد العباد و گلشن راز را در کتاب آوردهام و بخشهای لازم را گزینش کردم و بیان کردم که اندیشههای آنها نزد دیگران دیده میشود.
من تلاش کردم میراث را به صورت کلی دیدم.
در گذشته ادبیات ما وام دار عرفان اسلامی است و خیلی هم قوی به این موضوع میپردازد هر چه جلوتر میآییم زوال عرفان را در ادبیات میبینیم. در ادبیات معاصر حتی به نوعی از بین رفته است. علتش چیست؟
پاسخ به این سوال سهل و ممتنع است و به آنچه که در ۱۵۰ سال اخیر رخ داده بر میگردد چون سلایق هم عوض شده است. بخشی از آن هم به موج جهانی و بخشی هم به رخدادهای در کشور ما بر میگردد. انقلابی صورت گرفته که رنگ و بوی اسلامی داشته و بنا به آن اتفاقاتی که افتاده و آرمانهایی وجود داشته که تا حدی تحقق نیافته تعدادی از مخاطبان از این متون گریزان شدند و این دردناک است که بخواهیم آنها را به هم بیامیزیم و اگر خوانش ایدئولوژیکی از اسلام اتفاق افتاده که مورد قبول عدهای نیست اما از آن سو ما بخواهیم آن را خلط کنیم و خوانش عرفانی را بخواهیم نادیده بگیریم.
این میراث عظیم فقط تعلق به انسان مسلمان ندارد و به هر انسانی که دغدغه هستی دارد این میراث به آن تعلق دارد و بزرگانی مثل ابن عربی و ملاصدرا و … اینها به کل بشریت تعلق دارند.
من شخصا همدلی با سهروردی ندارم اما او را بزرگترین و پرشور ترین و جهانی ترین فیلسوف کل تاریخ بشر میدانم او سرشار از شور برای حقیقت است که هیچ چیز جز حقیقت برایش مهم نیست و مثل پروانه خود را به آتش میکشد و این باید برای ما الگو باشد. من وقتی به تصویر او نگاه میکنم جان میگیرم.
میراثی که ما داریم بسیار عظیم است و متفکران ما چون فردوسی، حافظ، مولوی و …. همه آن قدر بزرگند و اقیانوس معارفشان پهناور است که هر چه به اینها پرداخت و نوشید و بهره گرفت بهتر است و وظیفه ماست که اینها را بیان کنیم و سلایق گوناگونی است که مانند موسیقی را ببینیم.
قبل از انقلاب نزدیک به چهار هزار درجه یک از برنامههای رادیویی خلق شده و جمعیت ما خیلی کمتر از اکنون بوده و ای بزرگان آنها را خلق کردند و با وجود تلاش جدی شده که میبینیم ما چیزی نداریم که در مقابل این دستاوردها عرضه کنیم.
در ادبیات هم پس از انقلاب کسانی که خلق کردند و من دوستشان دارم آنهایی هستند که ریشه در قبل از انقلاب دارم و این بعد از انقلابیها را با آنها ارتباط برقرار نمیکنم.
بعدها سطحی نگری حاکم شده و کج سلیقگی در همه حوزهها حاکم شده است. اکنون اغلب کتابهایی که به چاپهای هفتادم می رسد کسی از آن نام نمیبرد اما اکنون دور سلبریتیهاست و ناشرانی که بر اساس بازار مکاره آثارشان به فروش میرود.
|