چو بوی گُل به کجا رفتی؟

به‌گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ بارها، گذرم به آرامستان ظهیرالدوله، در بالادست میدان تجریش و خیابان دربند افتاده است و ساعت‌ها، در میان صدها نام‌آشنا، پرسه زده و به حال و احوال آنها، فکر کرده‌ام. در رفیع‌ترین قسمت این آرامستان، زنده‌یاد استاد محمدتقی ملک‌الشعرا بهار، آرمیده است و بارها توفیق داشته‌ام، با فرزند بزرگوار این شاعر ملی ـ سرکار خانم چهرزاد بهار ـ که به بنده لطف فراوانی دارند، بر سر مزار آن بزرگوار، حضور یابم. چند پله پایین‌تر، در زیر یک محفظه شیشه‌ای و فیروزه‌ای رنگ، مزار مرحوم محمدحسن رهی معیری قرار دارد. شاعر ده‌ها ترانه به یادماندنی، همچون کاروان، که با هنرمندی زنده‌یاد استاد مرتضی‌خان محجوبی و صدای مخملین هنرمند بی‌بدیل، غلامحسین بنان، جاودانه شد:

همه شب نالم چو نی                     
که غمی دارم ـ که غمی دارم
دل و جان بردی از ما                    
نشدی یارم ـ نشدی یارم
با ما بودی ـ بی‌ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی؟                       
تنها ماندم، تنها رفتی
چون کاروان رَوَد ـ فغانم از زمین، بر آسمان رسد ـ دور از یارم ـ خون می‌بارم
فتادم از پا ـ به ناتوانی ـ اسیر عشقم ـ چنان که دانی
رهایی از غم ـ نمی‌توانم ـ تو چاره‌ای کن ـ که می‌توانی
گر ز دل بر‌آرم آهی                       
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم                     
اشک آتشین ریزد
چون کاروان رَوَد ـ فغانم از زمین بر آسمان رود ـ دور از یارم، خون می‌بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم                     
نه امیدی در خاطر، که تو را جویم
ای شادی جان ـ سرو روان ـ کز بر ما رفتی
از محفل ما ـ چون دل ما سوی کجا رفتی ـ تنها ماندم ـ تنها رفتی
به کجایی غمگسار من ـ فغان زار من بشنو و باز آ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنود باز آ ـ باز آ، سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی                       
با خاطره باد صبا رفتی
تنها ماندم     تنها رفتی.

بر روی سنگ مزار رهی، اشعار نغزی که سروده وی است، نقر شده‌اند و بس دردناک و
دل‌نشین هستند:
الا ای رهگذر کز راه یاری              
قدم بر تربت ما می‌گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است              
رهی در سینه این خاک خفته است
فرو خفته چو گُل با سینه چاک                     
فروزان آتشی در سینه خاک
به مرهم ز اشکی داغ ما را                          
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شب‌ها شمع بزم افروز بودیم                    
کز از روشندلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را                     
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردناکی                        
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
ز سوز سینه با ما همرهی کن                       
چون بینی عاشقی، یاد رهی کن

رهی معیری که در دهم اردیبهشت ماه سال ۱۲۸۸ شمسی، پا به عرصه وجود گذارده بود، پس از تحمل یکدوره بیماری سخت و صعب، سرانجام در ۲۴ آبان ماه سال ۱۳۴۷ به ابدیت پیوست و در کنار نام‌آوران آرامستان ظهیرالدوله، آرام گرفت.
 
چهره‌هایی در خاک، صفاالدین تبرائیان، ۳۴۲صفحه رقعی، نشر روزنگار، چاپ اول بهار ۱۳۸۲، تهران.
در این کتاب، با تمامی خفتگان در آرامستان ظهیرالدوله ـ و از جمله رهی ـ آشنا می‌شوید و پس از مطالعه این کتاب، می‌توانیم دریابیم که هستند آرامستان‌هایی در کشورمان و شهر تهران، که قابلیت گردشگری دارند و چنانچه افراد توانایی پیدا شوند و بتوانند سرگذشت خفتگان در آرامستان‌های ابن‌بابویه، امامزاده عبدالله (ع) شهرری و یا تخت فولاد اصفهان و همین آرامستان ظهیرالدوله را، بازگو کنند، می‌توانیم برای نسل امروز و فردای ایران، جاذبه‌های بسیاری را فراهم آوریم.

زنده‌یاد، عبدالرحیم جعفری، در مجلد دوم خاطراتش ـ در جست‌وجوی صبح ـ مطلبی مستوفا، درباره چگونگی آشنایی‌اش با رهی و چاپ دیوان او در برابر خواننده کتابش می‌نهد، که بس شنیدنی است:
تار و پود هستی‌ام بر باد رفت اما نرفت            
عاشقی‌ها از دلم، دیوانگی‌ها از سرم
با دل روشن در این ظلمت‌سرا افتاده‌ام                      
نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم                
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
با غم جانسوز می‌سازد دل مسکین من          
مصلحت‌بین است و با دشمن مدارا می‌کند

اواخر دهه سی بود که با رهی معیری آشنا شدم که شاعر و ترانه‌سازی صاحب آوازه بود، ترانه «شد خزان گلشن آشنایی» که بدیع‌زاده آن را خوانده و خود آهنگ آنها را ساخته بود، و بعدها ترانه «به کنارم بنشین» که مهدی خالدی آهنگ آن را ساخته و خانم دلکش خوانده بود هنوز هم پس از هفتاد سال طراوتشان را حفظ کرده‌اند. ترانه «شد خزان گلشن آشنایی» مربوط به سال‌های ۱۳۱۳ ـ ۱۳۱۲ است، که من و همسالانم از گرامافون‌های بوقی می‌شنیدیم. هنوز آن را در گوش داریم و با حسرت دوران بدان می‌اندیشیم. در میان دوستداران شعر ادب فارسی و همه کشورهایی که به زبان فارسی تکلم می‌کنند ـ افغانستان، پاکستان، تاجیکستان، آذربایجان ـ کمتر کسی است که رهی معیری غزلسرای چیره‌دست معاصر را نشناسد.

سراینده همه این اشعار زیبا و این سرود معروف میهنی اوست:
تو ای پرکهر خاک ایران زمین                     
که والاتری از سپهر برین
هنر زنده از پرتو نام توست                           
جهان سرخوش از جرعه جام توست
 
رهی غزل‌های زیبایی داشت که بعضی از آنها در مطبوعات به چاپ می‌رسید و یا در برنامه گل‌ها توسط خوانندگان بنام، مانند زنده‌یادان غلامحسین بنان، محمودی خوانساری، قوامی و … اجرا می‌شد و از معروفیت خاصی برخوردار بود و آن سال‌ها در میان مردم هنردوست نقل مجالس و محافل بود و من بسیار مایل بودم که دفتر اشعارش جزو انتشارات امیرکبیر باشد.

سرانجام، در یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۴۱ بود که تصمیم خود را گرفتم و به قصد گرفتن اجازه چاپ سروده‌هایش به محل کارش رفتم، به وزارت صنایع که آن وقت‌ها در خیابان نادری بود. البته پیشتر نه تنها او را در اداره رادیو دیده بودم، بلکه از مشتریان فروشگاهم در شاه‌آباد هم بود. مردی بود آراسته و زیباطلعت، با چهره‌ای متناسب و کشیده و گندمگون، بلندبالا، با چشمانی آهویی، شیک‌پوش به معنی واقعی، عطر و ادوکلن زده، گرم و صمیمی. در ملاقات با او آدم احساس یک نوع راحتی می‌کرد. خال سیاهی هم گوشه لبش بود که بر مهربانی چهره‌اش می‌افزود. تکیه کلامش «جانم به قربانت» بود، چه موقع سلام، و چه وقت خداحافظی. هیچ‌گاه تعریف خود را نمی‌کرد و از کسی بد نمی‌گفت، به کار خود عشق می‌ورزید، خونسرد و آرام و مهربان بود، مجلس‌آرا بود، با قلبی مهربان و پرجوش و خروش، و در آراستگی و نظافت نظیر نداشت. وقتی غرض از دیدار را عنوان کردم، بی‌معطلی گفت: «نه جانم به قربانت! این شعرها را باید جمع کنم، اینجوری به درد چاپ نمی‌خورند. باید برای کتاب آماده کنم، همه‌اش که به درد چاپ کتاب نمی‌خورد!» و از من اصرار و از او انکار.

اما من هم سمج بودم، به این آسانی‌ها میدان را خالی نمی‌کردم. آنقدر رفتم و آمدم که مستأصلش کردم. احساس کرده بودم که به پول احتیاج دارد ولی رودربایستی می‌کند. بالاخره قراردادی نوشتم و او با قدری اصلاحات آن را امضا کرد. پیش‌پرداخت هنگام امضای قرارداد دو هزار تومان بود که پرداختم و منتظر ماندم که اشعار دلخواه خود را انتخاب کند و در اختیارم بگذارد. شاید شش ماهی گذشت و خبری نشد؛ هر بار هم سراغ اشعار را می‌گرفتم می‌گفت: «جانم به قربانت، باید شعرهایم را دستچین کنم، هر شعری را که نمی‌شود توی کتاب چاپ کرد!»

باز هم مدتی گذشت، شش ماه شد یک سال و یک سال شد دو سال، و او نمی‌توانست تصمیم بگیرد. پیش خودم می‌گفتم عجب وسواسی دارد این مرد!
زنده‌یاد مهدی سهیلی که در جریان کار بود پیشنهاد جالبی کرد که یادم نمی‌رود، گفت: «گوش کن جعفری، این رهی که اینقدر وسواس دارد که چه شعری را در دیوانش بیاورد و چه شعری را نیاورد، تنها راهکارش این است که او را بترسانی! برو بگو من طبق همین قراردادی که با تو بسته‌ام خودم اشعاری را که در مجلات و روزنامه‌ها چاپ شده جمع می‌کنم و چاپ می‌کنم. این را که بشنود دیگر از ترس اینکه مبادا یک وقت چنین کاری بکنی تصمیمش را می‌گیرد!» خنده‌ام گرفت، بد فکری نبود.

یک روز به سراغ رهی رفتم و شروع کردم به گله و گله‌گزاری که رهی‌جان، الآن نزدیک دو سال است که شما مرا با وعده و وعید سر دوانده‌ای و امروز و فردا می‌کنی! مثل همیشه گفت: «آخر، جانم به قربانت، من می‌خواهم آبرویم هم حفظ بشود، همین‌طوری که نمی‌شود هر شعری دم دستم آمد بدهم تو چاپ کنی و آبروی تو و خودم را ببرم!» گفتم: «بسیار خوب، ولی اگر باز معطل کنی من طبق قراردادی که با هم داریم ناچار خودم از توی مجلات و روزنامه‌ها هرچه شعر از شما پیدا کردم جمع می‌کنم و دیوان را منتشر می‌کنم…!»

تا این را گفتم انگار مار او را گزیده باشد یکه خورد و با دستپاچگی گفت: «نه، جعفری جان، نه، تو را به خدا همچو کاری نکنی! قول می‌دهم تا یکی دو ماه دیگر کم‌کم همه اشعار را به تو تحویل بدهم!»

با اینهمه سه ماهی طول کشید تا تعدادی از سروده‌ها را به من داد. دقت و وسواس عجیبی به خرج می‌داد، مدام بیت‌ها و کلمات را عوض می‌کرد. چه دردسر بدهم، «جانم به قربانت» جانم را به لب رساند. اما راستش بیشتر به خاطر همین علاقه و وسواس بود که دندان روی جگر می‌گذاشتم و با او کنار می‌آمدم.

سرانجام طلسم شکسته شد و اشعاری را که داده بود برای حروفچینی و چاپ به چاپخانه اطلاعات فرستادیم. کتاب با دست حروفچینی می‌شد. آن سال‌ها هنوز کامپیوتر و چاپ افست رواج نداشت.

یک روز در بانک سپه مرکز نزدیک میدان سپه جلو یکی از باجه‌ها ایستاده بودم که از پشت بلندگو صدایم کردند: «عبدالرحیم جعفری، تلفن!»
یعنی چه؟! چه خبر شده؟ سابقه نداشت که در بانک از پشت تلفن و بلندگو مشتری را صدا کنند! چه خبر مهمی شده؟ آیا در امیرکبیر اتفاقی افتاده؟ باز از ساواک و شهربانی به امیرکبیر رفته‌اند؟ فقط رئیس حسابداری امیرکبیر می‌دانست که من به بانک سپه آمده‌ام. با راهنمایی مأمورین بانک به تلفنخانه بانک رفتم: «الو… بله!» دیدم رهی است. «بله، آقای رهی، چی شده… مرا چه جوری اینجا پیدا کردید؟!»

«چیزی نشده جعفری جان، دستم به دامنت، بگو این فرمی را که در چاپخانه زیر چاپ است چاپ نکنید، چند بیت در آن است که نباید چاپ شود، از دستم در رفته. به چاپخانه اطلاعات تلفن کردم که فرم را چاپ نکنند، گفتند خود آقای جعفری باید بگوید. دو بیت صفحه … باید عوض شود.»

سبحان‌الله! خنده‌ام‌ گرفته بود، این همه وسواس هم می‌شود! یاد دکتر سادات ناصری افتاده بودم. و البته حالا می‌توانم بگویم استاد بزرگ دکتر محمد معین و جناب آقای دکتر باستانی پاریزی هم در این کار نظیر نداشتند و ندارند.

جوابم این بود «چشم عزیزم!» گوشی را گذاشتم و خودم را به چاپخانه که نزدیک بانک سپه بود رساندم و دستور دادم فرم را از ماشین درآورند و از چاپ آن خودداری کنند.
با وسواسی که رهی در چاپ شعرهایش داشت مدت‌ها طول کشید تا چاپ دیوانش به اتمام رسید، و بعد از چاپ، تازه اول گرفتاری بود؛ اسم کتاب را چه بگذارد! رهی از ارادتمندان دشتی و از پاهای ثابت محفلش بود. پس از مشورت با دشتی سرانجام اسم کتاب شد سایه عمر با یک مقدمه مفصل از ناشر و‌ آقای علی دشتی. کتاب در سال ۱۳۴۴ منتشر شد و فروش دوهزار جلدش دو سالی به طول انجامید.
 
بیش از نیم قرن از زمان وفات محمدحسن (بیوک) رهی معیری می‌گذرد، اما شاعر تمام گل‌های این سرزمین، تو گویی همیشه در میان ماست.
طی سال‌های گذشته، دیوان رهی، بارها توسط ناشران بسیاری به چاپ رسیده و انتشارات صدای معاصر، چاپ زیبا و آراسته‌ای از آن را طی سال‌های گذشته، روانه بازار کتاب کرده است:
دیوان رهی؛ ۶۱۶ صفحه رقعی، همراه با (رهی از نگاه دیگران) و دست‌نوشته‌های آن مرحوم. صدای معاصر، ۱۳۸۹، تهران.
و می‌ماند ادعای یکی از خوانندگان هم‌عصر رهی ـ جناب امین‌الله رشیدی ـ و ارتباط رهی با مریم فیروز در خاطرات ایشان، که تحت عنوان: عطر گیسو، از سوی انتشارات عطایی به چاپ رسیده است. مریم فیروز که در دوران نوباوگی، بنابه توصیه پدرش عبدالحسین میرزا فرمانفرما، همسر عباسقلی اسفندیاری، که دو سه دهه از او بزرگتر بوده شد، بعدها، به همسری نورالدین کیانوری درآمد و رسماً به حزب توده پیوست و مرحوم رهی که بعضاً به دم‌ و دستگاه پهلوی دوم، روی خوش نشان می‌داد و در مدح پهلوی دوم، اشعاری را سروده بود، می‌توانست هم‌خوانی داشته باشد؟ به هر رو، امروز، ما رهی را با اشعار و ترانه‌های همچون گُلشن می‌شناسیم و از شنیدن آنها لذت می‌بریم، هرچند که رهی هرگز ازدواج نکرد و حتی در ذم بانوان نیز اشعاری را سروده بود!

این مطالب را به اشتراک بگذارید: