ای بسا آرزو که خاک شده…

به‌گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ … من فرمانی را امضا می‌کنم که با آن، مصدق را برکنار، و شما را به سمت نخست‌وزیری منصوب می‌نمایم.
 
زاهدی می‌پرسد: کی اجازه شروع عملیات را به چاکر امر می‌فرمایید؟
شاه با حرکتی سریع دفتر یادداشت‌هایش را ورق می‌زند و پس از نگاهی دقیق می‌گوید: فرمان در ۱۳ اوت (۲۲ مرداد) به دست شما می‌رسد و باید هرچه سریع‌تر، آن را به مصدق برسانید…
زاهدی اطاعتش را اعلام می‌دارد و این فاصله به او فرصت می‌دهد تا نیروهایش را جمع‌آوری کند، و پیش از آن که سرتیپ ریاحی، رئیس ستاد ارتش بتواند واکنش نشان دهد، او وسایل اشغال ناگهان نقاط استراتژیک تهران را فراهم آورد … و حالا باید منتظر موقعیت مناسب ماند، انشاالله.

چند روز پیشتر از روز تعیین‌شده، ما با هواپیما به کلاردشت که یک توقفگاه تابستانی در حوالی رامسر است می‌رویم و برای این که تصور شود از رویداد بی‌خبریم، دوستانی را هم با خود می‌بریم. یعنی که می‌خواهیم تعطیلات‌مان را بگذرانیم! آری دوست دارم که مثل گذشته به تعطیلات بروم، تا جَوی را که بر «اختصاصی» حکمفرما است، تحمل نکنم. همان «اختصاصی» که شاه، آنجا، در دل شب بیدارم می‌کرد تا اطاقی را که در آن خوابیده‌ایم، عوض کند. سلاح آماده‌اش را نیز هر شب زیر بالش داشت و به هنگام غذاخوردن هم دستش روی سلاح … می‌ماند. غذایی را که تعارفش می‌کردند نمی‌خورد. این سؤظن در او قوت گرفته بود که ممکن است زهر در غذا ریخته باشند.

از شاله [خانه چوبی] کلاردشت بیرون نمی‌‌آییم، حتی حوصله ورق بازی با میهمانان را هم نداریم. آن‌ها بیشتر از این انتظار ندارند و می‌دانند که سرنوشت شاه، هم‌اکنون وابسته به بازی تهران است.

تنها [وسیله] ارتباط ما با پایتخت، محدود می‌شود به یک دستگاه فرستنده ـ گیرنده‌ای که ما را با ستاد سرهنگ نصیری مرتبط می‌سازد. هم او مأمور رساندن فرمان عزل دکتر مصدق به خانه اوست. به زاهدی دسترسی نداریم، زیرا که او هم دو شب پیاپی در یک محل نمی‌ماند.

ساعات می‌گذرند و هر ثانیه از آن، برای ما زنگ اضطراب را به همراه دارد. خوابمان نمی‌بَرَد. چرا که برای بیدارماندن قهوه در پی قهوه می‌خوریم. ۱۳، ۱۴ و ۱۵ اوت (۲۱، ۲۲، ۲۳، ۲۴ مرداد) … سکوت مطلق، هیچ خبری به ما نمی‌رسد… شاید مصدق در طول این چند روز به آرای عمومی مراجعه کرده و ۹۹ درصد آن را به دست آورده و اختیاراتش را تمدید کرده است؟ نمیدانیم… ۱۶ اوت (یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۳۲) ساعت ۴ صبح، شاه از خوابی که داشت به سراغم می‌آمد. بیدارم می‌کند و در حالی که شانه‌هایم را تکان می‌دهد، می‌گوید: ثریا، نصیری را هواخواهان مصدق توقیف کرده‌اند. باید هرچه زودتر از این جا بگریزیم. سپس با عجله آمیخته به اضطراب اضافه می‌کند: زاهدی در انتظار ۱۵ اوت [۲۴ مرداد] بود، تا پاسی از نیم شب گذشت، فرمان نخست‌وزیری خود و دستور عزل مصدق را اعلام کند. یک موقعیت گران‌بها از دست رفت و حالا مصدق از آن به سود خود استفاده خواهد کرد. جاسوسان دوجانبه «شیرمرد» [مصدق] را از توطئه آگاه ساخته بودند واو نیز هواخواهانش را جمع کرد تا هر اقدام سویی علیه وی را خنثی سازند. هنگامی که نصیری به خانه مصدق می‌رسد تا دستور عزل را به دست او دهد، توقیف می‌شود. از شاه می‌پرسم: پس زاهدی چه شد؟ [می‌گوید]: او موفق به فرار و پنهان شدن گردیده است، مصدق هم دستور توقیف او را داده و باید زنده یا مرده پیدایش کنند…

در آن صبح زود و هوای تاریک و روشن، شاه در یک وضع پریشان و خودباخته به من گفت: ثریا هر لحظه ممکن است دشمنان اینجا بریزند و ما را بکشند، باید بدون درنگ حرکت کنیم… با عجله پرسیدم: کجا برویم؟ [گفت]: خودمان را به رامسر می‌رسانیم، از آنجا با هواپیمایمان به عراق پناهنده می‌شویم…
یک ثانیه را هم نباید از دست بدهیم… ساعت از ۴ صبح گذشته است، مقداری لوازم را که همراه آورده‌ام با عجله در یک ساک می‌اندازم و در هواپیما کوچکی که ما را به کلاردشت آورده است، سوار می‌شویم. من یک پیراهن نازک کتان به تن دارم. هواپیما؟ با همین «کوکو»ی چهارصندلی که شاه دارد با آن عملیات آکروباتیک در آسمان انجام دهد. او پشت فرمان هواپیما قرار گرفت و از زمین برخاست و به سوی شمال اوج گرفت. در هواپیما چهار نفر بودیم: سرگرد خاتمی خلبان مخصوص شاه و آتابای میرآخور و آجودان او .. آتابای از شاه می‌پرسد: فکر می‌کنید با این هواپیما بتوانیم تا بغداد پرواز کنیم؟ شاه پاسخ می‌دهد: غیرممکن است، باید خودمان را به دو موتوره پیچ کرافت که در آشیانه مخصوص فرودگاه رامسر است، برسانیم. پس از یک سکوت، شاه می‌افزاید: امیدوارم که آنها فرودگاه را بمباران نکرده باشند، یا هواپیما ضبط نشده باشد…
«آنها» هواخواهان مصدق شاید هم تا حال دوستانی را که در شاله کلاردشت، با عجله ترک کردیم، دستگیر کرده باشند؟…

سرگرد خاتمی سعی می‌کند آرامم سازد، می‌گوید: گمان نمی‌کنم، دوستان ما اتوموبیل در اختیار دارند تا به تهران بازگردند. در هر صورت اگر هم هواخواهان مصدق سر برسند، این موضوع که ما بدون خبر عزیمت کردیم، به نفع دوستان می‌شود…
هواپیمای پیچ کرافت همانجا سالم، پر از سوخت در آشیانه است و ما می‌توانیم سوار شده به سوی بغداد، به سوی تبعید، از زمین برخیزیم…
شاه بدون این که برگردد و به من نگاه کند، درباره جزئیات فنی هواپیمایش با خلبان خود صحبت می‌کرد و من در صندلی عقب روی سلاح‌های کمری شاه که در شتابم آنها را ندیدم، نشستم و در آن حالِ ناراحتی، خنده‌ام گرفت…

شاه به عقب برگشت، او از نگاه من حذر داشت، چراکه مردان هم می‌گریند، ولو آن را نشان ندهند. در گوش او گفتم: من این احساس را دارم… نپرسید چگونه؟ در هر حال این احساس را دارم که تا چند روز دیگر به تهران بازخواهیم گشت… نمی‌دانم چرا این را گفتم! یک احساس از پیش بود، یا این که برای تسلی پریشان حالی شاه گفتم». (کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اسفندیاری بختیاری، ص‌ص ۲۲۶ ـ ۲۱۸، ترجمه امیرهوشنگ کاووسی، نشر البرز، ۱۳۷۰، تهران).

روایتی دست اول، از نزدیک‌ترین شخص به پهلوی دوم، در آخرین ساعات حضور در ایران، قبل از ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ و فرار از ایران؛ امری که بار دیگر در ۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷ تکرار شد و این بار شاه در برابر چشم هزاران هزار و بلکه میلیون‌ها میلیون مردم ایران، با چشمانی گریان برای همیشه ایران را ترک کرد و بعد از مدتی آوارگی در چهار گوشه جهان، در مصر، همان جایی که همسر اولش فوزیه را خواستگاری کرده بود و پدرش را مومیایی کرده بودند، جان، به جان‌ آفرین تسلیم کرد.

کودتای آمریکایی ـ انگلیسی ـ توأم با سکوت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی ـ سه روز بعد، ظاهراً موفق شد شاه را به کشور بازگرداند. امریکایی‌ها از ماه‌ها قبل تصمیم گرفته بودند دولت ملی و مردمی مصدق را براندازند.

روایت را بنابر اسناد آنها می‌خوانیم: «هنگامی که مسلم شد بر سر کار ماندن دولت مصدق به سود دولت امریکا نیست و سازمان سیا نیز توسط وزیر امورخارجه در مارس ۱۹۵۳ (اسفند ۱۳۳۱ تا فروردین ۱۳۳۲) از تصمیم دولت آمریکا پیرامون این موضوع آگاه شد، این سازمان مبادرت به ترسیم برنامه‌ای نمود که به یاری آن اهداف یاد شده، می‌توانست به وسیله اقدام پنهانی، محقق شود. برآوردی تحت عنوان: «عوامل مربوط به سرنگونی مصدق» در ۱۶ آوریل ۱۹۵۳ (۲۷ فروردین ۱۳۳۲) انجام شد. در این طرح مشخص شد که سرنگونی مصدق از طریق اقدامی مخفیانه امکان‌پذیر خواهد بود. در آوریل تصمیم بر آن شد که سیا باید با هماهنگی و همنوایی سرویس سرّی اطلاعات بریتانیا (sis) عملیات پیش‌بینی شده را راهبری نماید. در پایان آوریل (اوایل اردیبهشت ۱۳۳۲) قرار شد که مقامات سیا و سرویس اطلاعات بریتانیا در قبرس برنامه را ترسیم کنند و برای تأیید نهایی، به مرکز فرماندهی سیا و سرویس مزبور و نیز به وزارتخانه‌های امور خارجه ایالات متحده و بریتانیا تسلیم نمایند. در تاریخ ۳ ژوئن ۱۹۵۳ (۱۳ خرداد ۱۳۳۲) سفیر ایالات متحده در ایران، لوی و سلی هندرسون به کشور خویش بازگشت و در آن‌جا همه اهداف و آرمان‌های یاد شده و نیز قصه سیا در طراحی شیوه‌ای مخفیانه جهت رسیدن به این اهداف به او تفهیم شد.

در روز ۱۰ ژوئن ۱۹۵۳ (۲۰ خرداد ۱۳۳۲) برنامه تکمیل شد و در این روز آقای کرمیت روز ولت، رییس بخش خاور نزدیک و آفریقای سازمان سیا (که حامل دیدگاه‌های وزارت امورخارجه، سیاه و سفیر ایالات متحده، آقای هندرسون بود) آقای راجر گویران، فرمانده پایگاه سیا در ایران و دو مقام طراح سازمان سیا برای گفتگو در مورد برنامه، در بیروت گردهم آمدند. پیشنهاد عملیات با اندک دگرگونی‌هایی در ۱۴ ژوئن ۱۹۵۳ (۲۴ خرداد ۱۳۳۲) به سرویس اطلاعاتی بریتانیا ارائه شد.

در روز ۱۹ ژوئن ۱۹۵۳ (۲۹ خرداد ۱۳۳۲) برنامه نهایی عملیات که از سوی آقای روزولت به نمایندگی سیا و نیز از سوی سرویس اطلاعاتی بریتانیا در لندن پذیرفته شده بود، در واشنگتن به وزارت امورخارجه، آقای آلن و. دالس، رییس سیا و اقای هندرسون و نیز همزمان به وسیله سرویس اطلاعاتی بریتانیا جهت تایید به وزارت امورخارجه آن کشور ارائه شده وزارت امورخارجه پیش از پذیرش برنامه می‌خواست از دو مطلب مطمئن گردد.
۱ـ آیا دولت ایالت متحده می‌تواند کمک بسنده‌ای را برای یک دولت ایرانی جایگزین فراهم نماید. چنان که آن دولت بتواند تا حل و فصل مسأله نفت بر سرکار باقی بماند.

۲ـ دولت بریتانیا کتباً اعلام دارد که قصدش در مورد دست یازی به یک توافق‌نامه قریب‌الوقوع نفتی با دولت ایرانی جایگزین، دربرگیرنده رضایت وزارت امور خارجه و همراه با خوش‌نیتی و رعایت برابری خواهد بود. رضایت وزارت امورخارجه در مورد این دو موضوع حاصل شد. در میانه ژوییه ۱۹۵۳ (اواخر تیر ۱۳۳۲) وزارتخانه‌های امور خارجه ایالات متحده و بریتانیا، اجرای برنامه تی.پی.آژاکس را مجاز شمردند و رییس سیا موافقت رییس جمهور ایالات متحده را به دست آورد.» (اسناد سازمان سیا، منتشر شده در آوریل ۲۰۰۰، درباره کودتای ۲۸ مرداد و سرنگونی مصدق، صص ۷۲ ـ ۷۰، دکتر غلامرضا وطن‌دوست، رسا، ۱۳۹۶، تهران).

به این ترتیب تاریخ بار دیگر تکرار شد. بر سرِ کشتن میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام فراهانی، روس و انگلیس توافق کردند و با ترفندهای ناجوانمردانه دغلی به نام حاج میرزا آغاسی، قائم‌مقام در باغ نگارستان، برای آن که خونش را نریزند، خفه‌اش کردند تا قَسمِ محمدشاه مبنی بر نریختن خون وی، پابرجا بماند! این امر پانزده سال بعد در مورد امیرکبیر مصداق یافت و باز هم عوامل داخلی به کمک ایادی خارجی رفتند، تا بار دیگر ملت ایران، از خدمات مرد بزرگ و وطن‌خواهی مثل مرحوم امیرکبیر محروم بماند و این‌بار، آمریکا و انگلیس با هم ساختند.
امریکایی‌ها که در ماجرای کشته‌شدن ماژور ایمبری، در سال ۱۳۰۳ قافیه را باخته بودند، این بار برای انگلیسی‌ها شرط گذاشتند و پس از اطمینان، دست به کار شدند و عوامل داخلی آنها ـ در جبهه‌های گوناگون و کسوت‌های مختلف ـ یاد و مددکارشان شدند، تا ظاهراً کودتا پیروز شود و شاه فراری به کشور بازگردد. او بازگشت، اما نه با آبروی نداشته و اندک وجاهتی که قبل از کودتا به عنوان پادشاه جوانب‌بخت ـ لقبی که بعد از عزل پهلوی اول و جانشینی وی، به او داده بودند ـ داشت، بلکه، به‌عنوان یک عامل دست نشانده و رفت، با خفت و خواری و این بازگشتی در کار نبود.

بعد از کودتا، بسیاری از یاران مصدق زندانی شدند، فاطمی تیر باران شد و مصدق سه سال به زندان انفرادی رفت و سال‌ها در قلعه احمدآباد مستوفی (قارپوزآباد) محبوس گشت، تا شاه بپندارد، دشمنش را از میدان به در کرده است. همراهای شاه یکی پس از دیگری تاریخ مصرف‌شان به سر رسید و از میدان به در شدند. از فضل‌الله زاهدی، تا عبدالحسین حجازی که بعدها خودکشی کرد. از عزیزالله کمال، تا تیمور بختیار که به تیر غیب پهلوی اول در عراق دچار شد. هرچند که عده‌ای ظاهراً کامیاب شدند و سالها بر سر خوان نعمت پهلوی، بر سر غنائم به دست آمده جنگیدند، از برادران لاله گرفته تا هوشنگ و ماشالله ابرام خان، از حسین اسماعیلی‌پور ـ رمضون یخی ـ تا شعبان جعفری و امثالهم، اما این مشت بی‌وطن و بیگانه‌پرست، سرانجامی جز آوارگی و مرگ در عین بدنامی نداشتند. از شعبان بی‌مخ گرفته تا پرویز خسروانی، از نعمت‌الله نصیری تا حسین آزموده که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، سرگشته و حیران، گرد جهان می‌گشت تا جایی برای مردن بیابد و سرانجام محمدرضا پهلوی که طی دو سال پس از پیروزی انقلاب، چهار گوشه عالم را گشت، تا جایی را پیدا کند و بمیرد سرانجام یار غارش، انورسادات به او پناه داد و او فرصتی برای مردن پیدا کرد!
***

مصدق رفت، کاشانی خانه‌نشین شد و عبرتی برای ما باقی ماند که باید مردانه در عرصه پیکار باقی بمانیم تا بیگانگان چشم طمع به این سرزمین و داشته‌هایش نداشته باشند.
آنجا که می‌تواند تفرقه کارساز باشد، ما نباید باشیم و آنجا که «ید واحده» بودیم، دشمن کاری از پیش نبرده است. آن همه مجاهدت ملت قبل از ملی شدن صنعت نفت، در دوران مصدق و بخصوص سی‌ام تیرماه ۱۳۳۱، با اندکی غفلت و عدم مال‌اندیشی ظاهراً از بین رفت، اما برای ملت ایران، چراغ راهی شد، تا بار دیگر تاریخ را برای شاهان تکرار نکنند. مصدق سرانجام در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵، در بیمارستان نجمیه ـ موقوفه مرحوم مادرش ملک‌تاج خانم، نجم‌السلطنه ـ به بیماری سرطان گلو و حنجره، از دنیا رفت و در محل تبعیدش به خاک سپرده شد. پهلوی اول بنابه اصرار دکتر غلامحسین مصدق فقط اجازه داد تا او را در تهران بستری کنند و اگر نیاز به پزشک خارجی بود، او ار بر سر بالین مصدق بیاورند و اجازه خروج مصدق از کشور را نداد. خروش مصدق بعد از آگاه شدن از این اقدام فرزندش، خواندنی است: «که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط‌کردی سرِ خود از شاه اجازه گرفتی، اصلاً نیازی به متخصص از فرنگ نیست که شاه اجازه بدهد، یا ندهد. ابداً لازم نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت به بیرون نخواهم گذاشت…». (در خلوت مصدق، ص ۷۳)، شیرین سمیعی، نشر ثالث، ۱۳۸۶، تهران).

این مطالب را به اشتراک بگذارید: