اگر قرار بود داستان زندگی خود را بنویسید، زندگی شخصیت اصلی داستانتان چگونه بود؟

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)_محمدرضا چارسوقي: در جشنواره فیلمنامه نویسی یکی از کشورهای آمریکای لاتین، چالش جالبی پیش روی گروهی از فیلمنامه‌نویسان گذاشته شد. مسئولان جشنواره از آن‌ها خواستند تا فیلمنامه زندگی خود را بنویسند. رویارویی فیلمنامه نویسان با این چالش مسبب به وجود آمدن تعدادی از بهترین سناریوهایی شد که تاکنون بر اساس واقعیت زندگی یک انسان نوشته شده‌اند. ایده برگزارکنندگان این جشنواره فارغ از ارزش هنری، ارزشی فلسفی دارد. آنچه که به این ایده ارزش فلسفی می‌بخشد نگاه کردن افراد به زندگی خود از دید سوم شخص است. همین شد که تصمیم گرفتم چالشی مشابه را پیش روی شش تن از بهترین نویسندگان دنیا قرار دهیم.

اگر قرار بود داستان زندگی خود را بنویسید، زندگی شخصیت اصلی داستان‌تان چگونه بود؟ این سوالی است که خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران از شش نویسنده مطرح بین المللی که ملیت‌های متفاوتی دارند پرسیده است. اهمیت این سوال بیش از آن چیزی است که در نگاه اول به نظر می‌رسد. نگاه کردن به زندگی از دید سوم شخص، کسی که هیچ نقشی در هیچ کجای زندگی شما بازی نکرده و صرفا نظاره‌گر است، شما را به جواب سوال های مهمی می‌رساند. اینکه شخصیت شما مثبت است یا منفی ؟ ضعیف است یا قوی ؟ و از همه مهم تر اینکه آیا شما شخصیت اصلی داستان زندگی خود هستید؟ این سوالی نیست که صرفا از هنرمندان پرسیده شود، هریک از انسان‌ها باید این سوال را از خود بپرسند و در پی یافتن جواب آن باشند. نویسندگانی که داستان خود را برای ما روایت کرده‌اند شش تن از بهترین نویسندگان دنیا از جمله الیسون مور، نامزد جایزه بوکرمن سال ۲۰۱۳ و نویسنده کتاب فانوس دریایی، ویکاس سواروپ ،نویسنده کتاب میلیونر زاغه نشین و سفیر هند در کشور کانادا، کارول میسون، نویسنده کتاب پس از آنکه رفتی و پرفروش‌ترین نویسنده آمازون، جیمی فورد ،نویسنده کتاب هتلی در کنج تلخ و شیرین، لیلاز طاها، نویسنده کتاب تو بالاتر از عشقی و لویس پرایس، مجری سابق بی بی سی و نویسنده کتاب سواری انقلابی است.

داستان اول

کارول میسون
عنوان داستان: به حداکثر برس

زمانی که تصمیم به نوشتن کتاب گرفتم،اینکه بخواهم کتابی را که نوشته‌ام منتشر کنم تبدیل به هدف زندگی‌ام شد و راهی که برای رسیدن به این هدف طی کردم به هیچ وجه آسان نبود. پیش از چاپ اولین کتابم،پنج رمان اولی را که نوشته بودم، برای بیش از صد ناشر فرستادم و هیچکدام از آن‌ها قبول نکردند که رمان‌هایم را منتشر کنند. این قضیه واقعا من را از درون تخریب می‌کرد چراکه احساس می‌کردم پنج سال از عمرم تلف شده است. اما تصمیم گرفتم که یک رمان دیگر نیز بنویسم،بعد از نوشتن این رمان توانستم با یک مدیر برنامه فوق العاده ارتباط برقرار کنم،مدیر برنامه‌ای که پیدا کرده بودم سبک نوشتنم را دوست داشت اما از داستان رمانم خوشش نمی‌آمد به همین دلیل به من توصیه کرد که یک کتاب دیگر هم بنویسم و این بار تمام قلبم را در اختیار کتابی  بگذارم که مشغول نوشتن آن هستم. همین شد که من یک سال دیگر از عمرم را باز هم صرف نوشتن کتاب کردم، چراکه متقاعد شده بودم که اگر این مدیر برنامه پشت من باشد، صد در صد موفق خواهم شد. پس از اتمام این رمان آن را برای ناشران مختلف فرستادیم و تعداد زیادی از آن‌ها به چاپ کتاب علاقه نشان دادند.اولش روحیه‌ام خیلی بالا رفت اما بعد از مدت کوتاهی بار دیگر ناامیدی به سراغم آمد چرا که احساس می‌کردم که پایان کارم فرا رسیده، پایان سفری احساسی و ناامید کننده. با خودم فکر می‌کردم که شاید اینکه بخواهم کتابم را چاپ کنم اصلا هدف زندگی‌ام نبوده. در همان اوقات، یک روز که داشتم سوار بر ماشین پیش شوهرم می‌رفتم رادیو بر حسب اتفاق شروع به پخش آهنگ "take it to the limit  " از گروه “eagles” کرد. این آهنگ فوق العاده است و واقعا متن تاثیرگذاری دارد ."یک بار دیگر قدرتت را به حداکثر برسان"، این جمله باعث شد که دوباره درباره زندگی‌ام فکر کنم و برای رسیدن به چیزی که آرزویش را دارم با تمام قدرت تلاش کنم. همان جا بود که تصمیم گرفتم یک رمان دیگر هم بنویسم. یک سال بعد مدیر برنامه‌هایم توانست کتابم را به یکی از بزرگ‌ترین ناشران بریتانیا بفروشد و از آنجا بود که زندگی حرفه من به عنوان یک نویسنده آغاز شد. پس اگر چیزی را می‌خواهید و توانایی رسیدن به آن را در خودتان می‌بینید، هرگز و هرگز متوقف نشوید. هرگز از تماشای رویاهای‌تان دست برندارید.
 
And it's so hard to change
Can't seem to settle down But the dream
I've seen lately keep on turning out
And burning out and turning out the same
So put me on a highway and show me a sign

And take it to the limit one more time

 

 
داستان دوم 

 
​لیلاز طاها

عنوان داستان: نامه‌ای به کسانی که من را دوست نمی‌دانستند

من همواره، از وقتی که نوشتن را یاد گرفتم سرم را با نوشتن داستان‌های کوتاه گرم می‌کردم و از وابستگی‌ام به زبان عربی لذت می‌بردم. در مدرسه معلم‌هایم تشویقم می‌کردند تا داستان‌هایم را با زبان بلند برای دیگران بخوانم. آن موقع‌ها خجالت می‌کشیدم اما حالا می‌بینم که باور آن‌ها به استعداد من چقدر ارزشمند بوده و من بدون کمک آن‌ها نمی‌توانستم فکرم را روی کاغذ بیاورم.به عنوان یک عرب، اینکه بخواهم نخستين رمان بلندم را به زبان انگلیسی بنویسم، واقعا برایم ترسناک بود. می‌دانستم داستان خوبی دارم و می‌دانستم چگونه آن را روایت کنم، اما مطمئن نبودم که چطور باید به زبانی بنویسم که با آن آشنایی کامل ندارم . من می‌خواستم با مخاطبانی حرف بزنم که تصوراتی غلطی از اعراب داشتند. وقتی شروع به نوشتن کردم، کلمات بر خلاف ترس‌هایم گام برمی‌داشتند. می‌خواهم از معلم‌هایم صمیمانه تشکر کنم، بدون آن ها بعید بود که بتوانم موفق شوم.

داستان سوم

لویس پرایس
عنوان داستان : موتور سواری انقلابی

احتمالا داستان من از زمان ۲۰۰۳ شروع می‌شد، زمانی که از شغلم در BBC استعفا دادم و از لندن خارج شدم. آن موقع‌ها از اینکه داخل یک دفتر کار کنم خسته شده بودم، دلم ماجراجویی می‌خواست، همین شد که رفتم و موتور سواری یاد گرفتم. نخستين سفرم را از آلاسکا شروع کردم و از آن جا طی ده ماه با موتور به آمریکای جنوبی رسیدم، آنجا بود که تجربیاتم را در قالب یک کتاب با مردم همه دنیا به اشتراک گذاشتم و تبدیل به یک نویسنده و ماجراجوی حرفه ای شدم. چند سال بعد از این ماجرا از خود لندن تا آمریکای جنوبی را تنهایی و سوار بر موتور طی کردم که تجربه فوق العاده‌ای بود،  کتاب دوم من نیز راجع به همین سفر است. اما فوق العاده‌ترین تجربه‌ام که دوست دارم بیشتر داستان را به ان اختصاص دهم برمی‌گردد به سال ۲۰۱۳، زمانی که با موتورم وارد ایران شدم تا سومین  کتابم را بنویسم، نکته‌ای که دوست دارم در داستان پر رنگ دیده شود مهربانی و بخشندگی مردم ایران است. در سال ۲۰۰۳، همسرم را، که او هم موتور سوار است، پیدا کردم و الان پانزده سالی هست که ازدواج کرده‌ایم. داستان زندگی من، داستان زنی است که موتور سوار، سفر و نوشتن زندگی‌اش را زیباتر کرده‌اند.

داستان چهارم

الیسون مور
عنوان داستان: رمانی که روی تخت بیمارستان نوشته شد

شوهر من به بیماری کلیه پلی کیستیک مبتلا است و چند سال پیش به پیوند فوری کلیه احتیاج داشت. گروه‌های خونی ما یکی بود، لذا من می‌توانستم کلیه ام را به او اهدا کنم. همان موقع که فرآیند واجد شرایط اهدا شدن را طی می‌کردم، از طرف bookseller با من تماس گرفتند و از من خواستند که رمانی ویژه برای آن‌ها بنویسم. اینکه یک اهدا کننده زنده باشی واقعا عجیب و ترسناک است و من به طور غریزی برای از سر گذراندن این مرحله از زندگی‌ام شروع به نوشتن آن کردم، همین شد که داستانی راجع به اهدای عضو نوشتم. بعد از پیدا کردن صلاحیت اهدا به بیمارستان رفتم، در آنجا همه چیز را از روی تخت زیر نظر داشتم، از دارو های بیهوشی گرفته تا توصیه‌های پزشکی. وقتی که از بیمارستان بیرون آمدم همه چیز را دقیق به یاد داشتم و در هفته دوم استراحتم شروع به نوشتن رمانی در همین مورد کردم که این ماه منتشر خواهد.

داستان پنجم

جیمی فورد
عنوان داستان: عشق در کتابخانه
 

من و همسرم در کتابخانه همدیگر را ملاقات کردیم. هردوی ما عضو گروهی از نویسندگان بودیم و اتفاقا موضوع متنی که روی آن کار می‌کردیم مشترک بود. موضوع من راجع به افرادی بود که عکس‌های ازدواجشان را سوزانده اند و موضوع او درباره کسانی بود که پس از مرگ همسرشان حلقه شان را بیرون می آورند. همین شد که نشستیم و ساعت‌ها درباره ازدواج با هم صحبت کردیم و از آن موقع تا امروز همچنان با هم زندگی می‌کنیم، او با نظریاتش دل من را ربود.

داستان ششم

ویکاس سواروپ
عنوان داستان: حس خوب

داستان من می‌تواند یک داستان کوتاه باشد، تجربه‌ای از یک حس خوب. ماجرای وقتی که به عنوان سیاستمدار به آفریقای جنوبی فرستاده شده بودم و داشتم با هواپیما از دوربان به ژوهانسبورگ می­‌رفتم، فردی که کنارم نشسته بود پرسید :"می‌شود خودتان را به من معرفی کنید.". من هم به او گفتم که من نماینده ویژه هند در آفریقای جنوبی هستم، بعد او کتاب میلیونر زاغه نشین را از کیفش بیرون آورد و گفت:" این کتاب را خوانده‌اید." به او گفتم که من نویسنده آن کتاب هستم. اولش حرفم را باور نکرد تا زمانی که مجبور شدم عکسم را که داخل جلد چاپ شده بود نشانش بدهم.
 

این مطالب را به اشتراک بگذارید: